:: لِوموت ::



۲۰۰۱: ادیسه فضایی(۱۹۶۸)، فیلمی علمی تخیلی  از استنلی کوبریک است. کریستوفر نولان یکی از آن‌هایی ست که از کوبریک الهام گرفته و این را می‌شود در فیلم

اینترستلار(۲۰۱۴) دید. در فیلم کوبریک ماشینی وجود دارد به نام هال۹۰۰۰ که همه جا هست، همه چیز را می‌شنود، احساس می‌کند و در نهایت بدون هیچ اغماض یا رحم یا هرچه که بشود نامش را گذاشت، برای رسیدن به هدفش، تمام دوستانش را یک به یک از بین می‌برد. 

صدای هال۹۰۰۰(آتمخ) همان الهیات سینمایی ست و الهیات سینمایی نگاه و مفاهیم الهیاتی ست که سکولاریزه شده و به آن ماشین سپرده شده(آماشین).

ما باید هال۹۰۰۰(آماشین) را خاموش کنیم تا اوضاع را به دست گیریم. اما این آماشین برای ما چه معنایی دارد؟ کاپیتالیسم. کاپیتالیسم همان نظام سرمایه‌داری ست که امروز در قالب  اقتصاد خرد نئوکلاسیک در فاز امپریالیستی همه را تحت سلطه‌ی خودش در آورده و تمام جنایاتی که علیه ما مردم می‌کند را ابتدا طبیعی و بعد با قدمی فراتر از آن، مشروع جلوه می‌دهد. سوال نویسنده از خواننده این است: آیا در گذشته، قبل از ۱۷۷۰ میلادی، مردم برای گذران زندگی و فقیر نبودن کارگری می‌کردند؟ آیا مردم برای نمُردن، زیر دست عده‌ای دیگر که هیچ فرقی با آن‌ها نمی‌کنند استثمار می‌شدند؟ آیا اساسا مفهومی به نام اوقات فراغت» وجود داشت؟ آیا این مفهوم حاصل رنج‌ها و دردهایی‌ست که از اراده‌ی انسان‌ها و مناسبات قدرت نشات گرفته یا طبیعت زیستن است؟ مهم‌تر از همه‌ی این‌ها چرا عده‌ای کارگر زاده می‌شوند و عده‌ای سرمایه‌دار؟ آیا این حاصل اراده‌ی خود انسان‌ها و روابط قدرت کاپیتالیستی ست یا طبیعت؟

ما برای انسانی زندگی کردن باید خودمان را از زیر یوغ کاپیتالیسم بیرون بکشیم.

بهتر است جای نگه داشتن فلسفه در چهاردیواری تنگ و احمقانه‌ی دانشگاه‌ها، متوجه گره خوردن حیات فلسفه به نافلسفه شویم تا بنیاد این مبارزه علیه سرمایه‌داری را کشف کنیم و بعد آن را به عرصه فرهنگ و ت و جامعه ببریم تا برایند نیروهای به ستوه آمده از فلاکت، علیه برایند قدرت سرمایه‌داران شود.


- آیا به راستی از اینکه بلافاصله بعد از آن عزم همگانی و به بیرون پرت کردنم از خانواده و محروم شدن از هست و نیست، این خاندان از کوچک و بزرگ سخت به جان هم افتاده‌اند و شب و روزشان جهنم شده، خرسندم؟ بله، عمیقاً.

- چه کسی گوشه‌ای از باری را که از تیر نودوشش تا مهر نودوهفت کشیدم را به دوش گرفت؟ هیچ‌کس. آیا طرد نشدم؟ شدم. آیا زیر نگاه حقارت‌بارشان راهم را نکشیدم، نرفتم و خودم را به آغوش غربت شهری کثیف نکشاندم؟ کشاندم. این همان پناه به آغوش دشمن نبود؟ بود. آیا کسی بود بر آتش جنگل جانم قطره‌ای آب بریزد تا خاکستر نشود؟ نه.

- با این‌همه جراحت، پس چه شد؟ به نکته‌ی پهنی اشاره کردی عزیز دل‌انگیز. پرنده خود را به مردن می‌زند. زندان‌بان ناامید می‌شود. در قفس را باز می‌کند. پرنده می‌گریزد.

آزادی.

آزادگی.


ورای شب، دغدغه‌های یک شاگرد شوفر. دنیای شاگرد شوفرها دنیای جالبی ست. قطعا از دنیای میهمان‌دارهای هواپیما جذاب‌تر است و از دنیای میهمان‌داران قطار جذاب‌تر نیست. عالَمی دارند برای خودشان. خصوصا دنیای سعید. چند سال است که بیشتر وقت‌ها با او میروم تهران و بازمی‌گردم. همین چند روز پیش که  شلوغ بود و بلیط گیر نمی‌آمد، یک نفر به او زنگ زد که صندلی رزرو کند. صندلی خالی نداشت، گفت که جا ندارم و بعد تهدید شد. یک نفر او را تهدید کرد که من فلانی‌ام و فلانم و چه‌ها که نخواهم کرد. ماشینت را می‌خوابانم و پوست از سرت می‌کنم و چوب تو آستینت می‌کنم». جالب نیست؟ این تهدیدهایی که می‌دانی راه به جایی نمی‌برد جذاب نیست؟

گور پدرت هرچه خواهی کن، از چه می‌ترسانی مرا؟ فقط کمی آهسته‌تر وجداناً که چُرتمان نپرد.

اتوبوس اصفهان-تهران
سه‌شنبه
۲۳ بهمن ماه ۹۷


۲۰۰۱: ادیسه فضایی(۱۹۶۸)، فیلمی علمی تخیلی  از استنلی کوبریک است. کریستوفر نولان یکی از آن‌هایی ست که از کوبریک الهام گرفته و این را می‌شود در فیلم

اینترستلار(۲۰۱۴) دید. در فیلم کوبریک ماشینی وجود دارد به نام هال۹۰۰۰ که همه جا هست، همه چیز را می‌شنود، احساس می‌کند و در نهایت بدون هیچ اغماض یا رحم یا هرچه که بشود نامش را گذاشت، برای رسیدن به هدفش، تمام دوستانش را یک به یک از بین می‌برد. 

صدای هال۹۰۰۰(آتمخ) همان الهیات سینمایی ست و الهیات سینمایی نگاه و مفاهیم الهیاتی ست که سکولاریزه شده و به آن ماشین سپرده شده(آماشین).

ما باید هال۹۰۰۰(آماشین) را خاموش کنیم تا اوضاع را به دست گیریم. اما این آماشین برای ما چه معنایی دارد؟ کاپیتالیسم. کاپیتالیسم همان نظام سرمایه‌داری ست که امروز در قالب  اقتصاد خرد نئوکلاسیک در فاز امپریالیستی همه را تحت سلطه‌ی خودش در آورده و تمام جنایاتی که علیه ما مردم می‌کند را ابتدا طبیعی و بعد با قدمی فراتر از آن، مشروع جلوه می‌دهد. سوال نویسنده از خواننده این است: آیا در گذشته، قبل از ۱۷۷۰ میلادی، مردم برای گذران زندگی و فقیر نبودن کارگری می‌کردند؟ آیا مردم برای نمُردن، زیر دست عده‌ای دیگر که هیچ فرقی با آن‌ها نمی‌کنند استثمار می‌شدند؟ آیا اساسا مفهومی به نام اوقات فراغت» وجود داشت؟ آیا این مفهوم حاصل رنج‌ها و دردهایی‌ست که از اراده‌ی انسان‌ها و مناسبات قدرت نشات گرفته یا طبیعت زیستن است؟ مهم‌تر از همه‌ی این‌ها چرا عده‌ای کارگر زاده می‌شوند و عده‌ای سرمایه‌دار؟ آیا این حاصل اراده‌ی خود انسان‌ها و روابط قدرت کاپیتالیستی ست یا طبیعت؟

ما برای انسانی زندگی کردن باید خودمان را از زیر یوغ کاپیتالیسم بیرون بکشیم.

بهتر است جای نگه داشتن فلسفه در چهاردیواری تنگ و احمقانه‌ی دانشگاه‌ها، متوجه گره خوردن حیات فلسفه به نافلسفه شویم تا بنیاد این مبارزه علیه سرمایه‌داری را کشف کنیم و بعد آن را به عرصه فرهنگ و ت و جامعه ببریم تا برایند نیروهای به ستوه آمده از فلاکت، علیه برایند قدرت سرمایه‌داران شود.


هشت میلیارد بدهکاری داشت و دویست سیصد میلیون دارایی. پدال گاز را فشار می‌داد و خیابان را می‌گذراند که چشمش به یک پیراهن پشت ویترین افتاد. من که هشت میلیارد بدهکارم. خریدن یا نخریدنش فرقی به حالم نمی‌کنه.» رفت داخل مغازه و با یک دست کت و شلوار شیک بیرون آمد. وقت ناهار رسیده بود. به یک رستوران گران قیمت رفت. من که هشت میلیارد بدهکارم. یه غذا که چیزی نمیشه.» دل سیر از هرچه خواست خورد. شب به خانه رسید. اهل خانه را به شهربازی برد و برایشان بهترین هدیه‌ها را خرید و شام مفصلی خوردند. من که هشت میلیارد بدهکارم. بذار بچه‌ها خوش باشن.» فردا چشمش به آگهی تور مسافرتی خورد. چمدان بستند و با خانواده به سفر خارجه رفتند. من که هشت میلیارد بدهکارم.»

القصه تا شد خوش گذراند. چرخ روزگار چرخید و هشت میلیارد را صاف کرد و چندی هم روی آن هشت تومان گذاشت. 

می‌گفت: اون چند روز طعم زندگی رو چشیدم.»


دوست داشتم چوپانی بودم در دل دشت و کوهستان، با ده گوسفند و چند مرغ و سه سگ. همین کافی بود. خلاصی از شر دنیای مدرن، از فاز امپریالیست، از استثمار. خلاصی از عروسک بودن مرا بس است. چه می‌شود کرد؟

کاش آنقدر انسان‌ها بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند و بمیرند تا زمین جای کوچکی برایشان نباشد و جای پیش رفتن، بازگردند. بازگردند به قبل از شکل‌گیری اولین تمدن‌ها کنار آب‌های لعنتی. به راستی آب با ما چه کرد؟ چه خیانت‌ها که دریاها و رودها به انسان نکردند. بودنشان دردسر است و نبودنشان دردسر دیگری. این نظریه‌ی تکامل انسان بی‌نهایت ابلهانه است. به این صورت اگر بود ما حداقل امروز باید یک سری از باگ‌ها را نداشتیم. نیازی به آب نوشیدن نبود، نیازی به غذا خوردن نبود و دو بال برای پرواز و دو آبشش‌ داشتیم. آنقدر این تکامل ناملموس و بی معناست که انسان از هزاران سال پیش هنوز هم ضعف جنسی‌اش را حفظ کرده.  یک اغواکننده برای نشان دادن کثافت درونش و اغوا شدنش و تمام وقاحتش را به نمایش گذاشتن.

انسان‌ها بهتر است به زمانی بازگردند که انتهای عمرشان چهل سالگی بود. پس از آن تمام شوند. زندگی شرافتمندانه را بگذرانند و خلاص شوند. چرا مردهایی که به بالای پنجاه سال می‌رسند آنقدر احمقند؟ چون زنده بودنشان اضافه کاری‌ست. وقت آن رسیده که نباشند؛ اما، هستند. روحشان به آرامش قبل از مرگ روی آورده و آن‌ها زنده‌اند. آنگاه که روح آماده‌ی درک جاودانگی‌ست و تن خودش را زندانیِ مفلوکِ خاکِ بی‌حاصل کرده. این پارادوکس از آن‌ها موجودات غیرقابل تحملی می‌سازد. انقراض انسان‌های خائن اولین لطف و انقراض تمام انسان‌ها نهایت لطفی ست که می‌شود به تمام عالم کرد. فرصتی که به او داده شده، جز فلاکت چیزی به بار نیاورده. او همیشه موجودی بوده مفلوک که هیچ‌گاه نتوانسته رهایی یابد. خودش خودش را مفلوک ساخته نه اینکه طبیعتش مفلوک باشد. برایند اراده‌ی خودش در جهت فلاکتش بوده. خودکرده ابله است؛ وگرنه، خودکرده را تدبیر هست.


تصمیم گرفته‌ام خانه‌ی کوچکی که در آن زندگی می‌کنم را بخرم. این را امروز صبح با هماهنگی قبلی، به صاحب‌خانه ابلاغ کردم. فکرش را  آقا مسعود همان پیرمرد اصفهانی

طبقه‌ی همکف آپارتمان شماره‌ی بیست‌ودو، صبح جمعه پنجم بهمن ماه، وقتی برای تماشای مسابقات درگ قهرمانی کشور به پیست سرزمین ایرانیان می‌رفتم با این جمله به سرم انداخت: اینجام محلّه خُبیِس. فکراتو بو! دیدی دوست میداری آ قوّه خریدشم داری، بوگو تا به فَتُلّا(صاحب‌خانه‌ی این حقیر) بوگم.» 

اهمّ فایده‌‌هایش خلاصی از دست فتح‌ُالله عزیز است که لاکردار آب از دستش نمی‌چکد. این فتح‌ُالله که می‌گویم، فتح‌ُالله واقعی ست. یعنی به واقع فتوحات شگفتی دارد. میلیارد پول خرد اوست، با این حال در مصالح فروشی‌اش یک صندلی اتوبوس بنز گذاشته و روی همان می‌نشیند. معلوم نیست رفته از کدام اوراقی گیرش آورده، روی کولش گذاشته و تا مغازه کشانده.

فایده‌ی بعدی رهایی از اسارتِ شبانه‌روزیِ فتح‌ُالله است.

فایده‌ی دیگر رهایی از شرّ فتح‌ُالله است.

در نهایت آخرین فایده‌اش این است که به زودی دیوارها را به رنگ دلخواهم در می‌آورم، هرچه عکس و پوستر دارم می‌چسبانم، تمام شیر آب‌ها، پریز‌ها و کلید‌های برق و سرپیچ‌ لامپ‌ها را تعویض می‌کنم و کتابخانه‌ای بزرگ به بزرگ‌ترین دیوار می‌چسبانم. این‌ برنامه‌ی کوتاه مدت. برای بلند مدتش هم هنوز فکری ندارم تا بعد.


پشت قفسه‌های کتاب ایستاده بودم. استاد آمد. از صدایش شناختمش. ایمان برایش صندلی گذاشت و او نشست. نمی‌دانست که کس دیگری جز خودشان هم آن‌جاست. گفت دستش تنگ است. دقت کن! گفت دستش تنگ است. از ایمان قرض می‌خواهد. چقدر؟ سیصد تومان. پیش خود گفتم که حتما منظور سیصد میلیون تومان است. گفت اگر مقدور است همین الان صد تومانش را بگیرد و برود بدهکاری‌اش را به آقای فلانی بدهد و برای دویست تومان باقی مانده هم اسم دو کتاب را آورد. گفت که حالا حالاها هم توان پس دادنش را ندارد. دو ماه، سه ماه دیگر می‌تواند مبلغ را بازگرداند. ایمان پذیرفت. صد هزار تومان به پیرمرد داد. او رفت تا بدهکاری‌اش را صاف کند. آنک که رفت، جرات بیرون آمدن از پشت قفسه‌ها را داشتم. 

تمام ثانیه‌های بین رفت و برگشتش با سکوت محض من و ایمان گذشت.

در نگاه ما به هم این واژه‌ها جریان داشت: چطور یک استاد بازنشسته‌ی اقتصاد دان تحصیل‌کرده‌ی انگلیس، یک مترجم کتب علوم انسانی، این چنین؟

برگشت.

اندکی صحبت کردیم که یادش آمد: ببینم. پسرم تو همونی نیستی که معتقد به پیشامد سلب مالکیت از توده‌ها بودی؟»
با خنده گفتم: بله بله، همونم که شما فرمودید باید برم بیشتر بفهمم و همچین چیزی اصلا معنایی نداره. 
بله، همیشه میگم اون یک چیز من درآوردیه.»
- ولی شبانه روز دارم می‌خونم و بازم بر همون عقیده هستم. فقط در رابطه با.
'در رابطه با' غلطه، بگو 'درباره‌ی'. شبانه‌روز هم نیست. باید سال‌ها و سال‌ها دنبال اساتید بری و بخونی و یاد بگیری.»
- بله بله، درباره‌ی مانوری که روی.
مانور یعنی جنگ تبلیغاتی. می‌خوای چی بگی که از مانور استفاده می‌کنی؟»(می‌دانست می‌خواهم چه بگویم پس!)
- خب مانور نه.

آب دهانم را قورت دادم. یادم رفت چه می‌خواستم بگویم. با این حال با واژه‌های درست ادامه دادم و به نتیجه رسید و یادم آمد.

آدم‌هایی که منطق و فلسفه خوانده‌اند و می‌خوانند، نه اصلا آدم‌هایی که زیاد کتاب بخوانند، به واژه‌ها حساس می‌شوند. کوچک‌ترین خطایی در واژه‌ها آزارشان می‌دهد. هیچکس آن ها را نمی‌فهمد جز اویی که هم‌دردشان باشد. جز کسی که بارها به خاطر گیر دادن ممتدش به واژه‌ها مورد هجوم اغیار قرار گرفته باشد.

زمان می‌گذشت. بیشتر صحبت می‌کردیم. از علاقه‌اش به مارکس و همزمان تنفر عجیبش از هگل و سلبریتی بودنش، علاقه‌ی زیادش به کانت، از حسادت شوپنهاور نسبت به هگل، از متفاوت بودن شوپنهاور نسبت به بقیه، از نسبت‌های بین چیزها که ویتگنشتاین مطرح کرد و از وضعیت توده‌ای‌ها و اعتقاداتشان قبل از انقلاب.

دوستم بی موقع و احمقانه زنگ زد و مجبور شدم چند لحظه‌ای از کتابفروشی بیرون بروم تا ببینم وسط این ماجرا چه از جانم می‌خواهد.

وقتی برگشتم پرسید: پسرم رشته‌ی تحصیلی شما چی بود؟»
- مدیریت استاد.
آفرین آفرین، کدوم دانشگاه؟»
- شهید بهشتی.
آفرین! بهشتی تهران. بین تمام دانشگاه های این مملکت، من فقط دانشگاه ملی[همان بهشتی امروز] رو قبول دارم.»
- عه! چطور؟
اساتید خوبی داره. بچه‌های خوبی داره. بعضی از دانشجو‌هایی که ازش بیرون میان صرفا یک سری تئوری سوخته تو ذهنشون نیست. عملگرا هستن و دنبال اصل ماجرا میگردن. این به خاطر اساتیدیه که دلسوزن.»
- بله بله. نسبت به بقیه، دانشگاه‌ خیلی بهتریه. دانشگاه علامه هم از نظر فلسفی واقعا قویه.
نه من زیاد نمی‌پسندم. اسم بقیه رو نمیشه دانشگاه گذاشت. همون دانشگاه خودت رو حسابی پاس داری کن!»

چند ثانیه سکوت و بعد نبرد خنده‌دار و بچگانه‌‌ام با ایمان به خاطر پنج هزار تومان اختلاف قیمت. پیروزی حق بر باطل و کسر پنج تومان نتیجه‌ای بود که به مدد الهی حاصل شد. 

سفربرگذشتنی» محمدرضا توکلی را تورق می‌کردم که پیرمرد باز گفت:برای دکتری هم میخوای اقدام کنی؟»
- بله استاد. علاقه‌مندم اقتصاد رو ادامه بدم. خیلی هم دوست دارم برم انگلیس برای ادامه. مثل شما.
لیاقتش رو هم داری. اونجا مهد این تفکراته که دنبالشون میگردی.»
- یک تکه کاغذ از جیبش بیرون آورد با یک خودکار آبی بیک.
شماره‌ت رو به من بده تا چند روز دیگه بهت زنگ بزنم، اونجا[تهران] بری پیش یکی از دوستان قدیمی تا راهنمایی و کمک کنه شما رو برای ادامه دادن در انگلیس. حتما این اتفاق خواهد افتاد.»

بُهت زده نگاهش کردم. سرش گرم خودکارش بود که نمی‌نوشت. سعی کردم ذوق زدگی‌ام را سخت کنترل کنم: واقعا؟ عالیه اینجوری که. ممنونم جناب پروفسور. فقط یک زمان تقریبی بهم میگید که کی تماس می‌گیرید با من؟
فردا صبح یا عصر.»

دیگر می‌توانم بگویم با تمام سختی‌های احمقانه‌ی زندگی، لمس کردن خیانت، کثافت و سلطنت دروغ و ترس، طرد شدن از خانواده، تنها شدن و تنها زیستن و دردی که آورده‌ی حماقت‌ها و گوش دادن به ندای وقیح، بی‌شرم و احمقانه‌ی احساس و قلبم بوده؛ حالا، خوشحال ترین، امیدوارترین، بهترین و جذاب‌ترین روزها را می‌گذرانم. بی آن‌که از گذشته‌ی سراسر ناجوانمردانه‌‌ی بدون کوچک‌ترین نقطه‌ی روشن، چیزی به یاد آورم.


اتوبوس میان راه اصفهان تا تهران، در یک مجموعه رفاهی می‌ایستد. هربار هم همان‌جا می‌ایستد. آنجا همیشه باد می‌آید. بهتر است اسمش را بگذارم مجموعه‌ی باد. نه، مجموعه‌ی نگاه طلبکار بهتر است. هر وقت که از دستشویی بیرون می‌آیم، مردی که پول زور دستشویی رفتن را می‌گیرد قدم هایم را تعقیب می‌کند و من سر بالا و بدون هیچ نگاهی به چشمانش که یقینا طلبکار هم هستند، راهم را می‌کشم و می‌روم. جرات دارد بگوید بیا پولش را بده؟ آدم به خاطر دستشویی رفتن پول نمی‌پردازد که پول هم باید بگیرد. اصلا اگر به من بود، برای غذا خوردن در رستوران هم پولی نمی‌دادم. یعنی چه که جانت را در اختیار طرف بگذاری، غذایی که پخته را بخوری و بعد هم پول بدهی؟ منطقی نیست.

پسرکی که همسفرم بود، کمی آن‌طرف‌تر بی‌وقفه سیگار می‌کشید و موهایش را باد با خود می‌برد. کنارش رفتم و پرسیدم که می‌شود یک نخ هم به من قرض بدهد؟ گفت: قرض چیه داداشم؟ یه نخ سیگار که این حرفارو نداره. بچه شدی؟ بیا کلش مال خودت.» یک نخ برداشتم، فندکش را گرفتم و سیگار قرضی را دود کردم. گرم صحبت شدیم. رأیش را در مورد کاری که می‌خواست بکند می‌زدم که کمک شوفر ندا در داد. قم پیاده شده بود و نفهمیدم. سیگار قرضی، پس داده نشد. هدیه‌ی پسری که دامپزشکی می‌خواند، زیاد سیگار می‌کشد و مادربزرگش در اصفهان زندگی می‌کند.

این سکانس آشنا نیست؟ دو پسر که باهم غریبه هستند، جایی اتفاقی باهم آشنا شوند، به هم سیگار بدهند، باهم بکشند و در عرض چند دقیقه مثل دوستان صمیمی باهم حرف بزنند. بی آنکه نام هم را بدانند، بی آنکه هیچ چیز دیگری از هم بدانند. بارها اتفاق می‌افتد. هر روز این داستان برقرار است.

تهران. ترمینال جنوب. چندبار گذرت به آنجا خورده؟  آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. آزززادی آزززادی. 

- آقا آزادی پنج دیگه؟
آزادی پنج. سوار سمند شو.» 

پرسش بنیادین: ایستگاه تاکسی آزادی چطور جایی ست؟
پاسخ صحیح به پرسش بنیادین: جای زدن مسافر روی هوا.

شارژ گوشی تمام شده. پاور بانکم را یادم رفته. اسنپ و تپسی می‌سابند به اَلَکْ. باید سر وقت پارک ملت باشم. آقا پارک ملت چند؟ هفتاد.» 

اینجا در تهران، تو بالقوه کیسی هستی مناسب ی. البته تا وقتی که ندانند اصفهانی هستی. حاشا و کلّا که مادر زاییده باشد کسی را که بالفعلش کند. بفهمند مرد کدام دیاری، ماستشان اتوماتیک کیسه می‌شود.

- از آزادی تا پارک ملت، وسط ظهر جمعه که خبریم نیست، هفتاد؟ باشه بهش میگم.
کجا آقا؟ بیا شصت میبرم.»
- بیست تومن بیشتر نمیدم.
مسخره کردی؟ بیست تومن پیک موتوریم نمیره تا اونجا.»
- ما بخوایم بریم باید با بیست بریم. نمیری که وقتمو نگیر وجدانا.

بیست هزار تومان از دست داد. شرط میبندم در نهایت مجبور شده با پنج تومان یک نفر را دربست برساند جایی دورتر از پارک ملت.

- آقاپارک ملت چند؟ 
هرچی کرمته.»
- کرمم از بیست تومن بیشتر نمی‌کنه.
مسافر بزنم؟» 
- مسافرم زدی، زدی دیگه. نزدیم فرقی نمی‌کنه. 
نزدم بیست و پنج میدی؟»
- بیست.
کمه.»
- باشه نزدی بیست و پنج. باید حداکثر دیگه ساعت چهار اون جا باشم.
بپر بالا می‌رسونمت. کنار میایم.»

پرسش بنیادین: کنار آمدن راننده تاکسی چیست؟
پاسخ: به هر نحوی خر کردن مسافر و بالا کشیدن قیمت. فرزند دانشجو.

بچه تهرانی؟»
- نه اصفهان. [پی بردن به زاده نشدن برای کنار آمدن]
اینجا دانشجویی پس.»
- اینجا دانشجوئم.

رساند. مسافر زد. بیست.


لندنی‌ها امروز با این مجلسشون و تصمیماتشون، نامسلمونا ضررهای ناجوانمردانه‌ای به من زدن. از صبح می‌دونستم نباید امروز که اخبار زیاده، هیچ پوزیشنی بگیرم؛ اما، گرفتم و همونی شد که فکر میکردم. یک ماهه با این برکسیتشون اعصاب ما رو خرد کردن. تکلیفمون رو روشن نمی‌کنن. بیخیال؟ میدونم، میدونم؛ اما، یه موقعی هست که  منطقی وارد یه پوزیشن میشم و ضرر میبینم که اون رو با افتخار قبول می‌کنم و میگم کارم درست بود و به هرحال نشد اونی که فکر می‌کردم. یه بار مثل امروز کاری می‌کنم که باعث میشه از وقتی که اونجوری استاپ خوردم و زیان دیدم، تا چند روز آینده خودم رو به چهارمیخ بکشم که: تو می‌دونستی و باز این کار رو کردی لعنتی کله خراب. تو می‌دونستی. نباید می‌کردی، می‌فهمی؟ نباید حماقت می‌کردی تازه به دوران رسیده‌ی نفهم.

درسته که آدم باید یه جوری باشه که خیلی جور باشه و فلان؛ ولی، نامردم اگه سال دیگه همین موقع وسط بهمن ایتالیا نباشم و یه بازی میلان رو از نزدیک نبینم. همین. حجت بر من و همه‌ی برنامه‌هام تمامه. خسته شدم از بس یا نشستم پای لپ‌تاپ و آنتن یا رفتم آزادی و با چارتا عقب افتاده به تماشای بازی چارتا عقب افتاده‌ی دیگه که بازیکن دوتا تیم عقب افتاده هستن نشستم. امکان نداره قول بدم و بزنم زیرش. قول میدم به خودم این اتفاق بیفته. چطور آیدین میره بازی اینتر رو میبینه و کارت هواداری میگره، بعد من نرم؟ چمه مگه؟ میرم.

رود اصفهان، بعد بیشتر از یک سال باز شد و بالاخره شهر، آب رو به خودش دید. وقتی رود اومد، منم اونجا بودم مثل همه‌ی همشهری‌های دیگه. بیابون وسط شهر، تبدیل شد به رود.  با ایمان و آرش اونجا بودم. مغازه‌شون نزدیک همون‌جا، تو چهارباغه.  ایمان  سه جلد کتاب قرار بود بیاره که  دادشون بهم و من هم همونجا کارت به کارت کردم. سه تا کتابی که سه ماه طول کشید تا بیاره. سه جلد کتاب سرمایه‌ی مارکس. سرگرمی شبانه‌م جور شد. رنج به دست آوردن اون ترجمه به کنار، بی‌اندازه لذت بخشه خوندنشون و من فکر میکنم کم‌کم ملال‌آور هم بشه. ملالی که خودت برای خودت میسازی نه موقعیتت. ملالی عمیق‌تر و خواستنی‌تر.  آرش قرار بود قهوه بیاره و سیگار که اونم همونجا داد و همونجا پول گرفت. باید شیش هفت ماه، دیگه سیگار نکشم. داره مبتذل میشه بابا. جمعه صبح برمی‌گردم تهران. صبح میرم، ظهر میرسم، عصر چهار ساعت سمیناره و بعد میرم خونه‌م. سپس تا ۲۲ بهمن نمیرم اصفهان. میخوام اکثر اکران‌های فجر رو ببینم. بعد باز میرم اصفهان و از عصر تا شب کنار رود، خیره به آب، منتظر سپری شدن بیهوده و بی‌هدف ثانیه‌ها میشم.


- آیا به راستی از اینکه بلافاصله بعد از آن عزم همگانی و به بیرون پرت کردنم از خانواده و محروم شدن از هست و نیست، این خاندان از کوچک و بزرگ سخت به جان هم افتاده‌اند و شب و روزشان جهنم شده، خرسندم؟ بله، عمیقاً.

- چه کسی گوشه‌ای از باری را که از تیر نودوشش تا مهر نودوهفت کشیدم به دوش گرفت؟ هیچ‌کس. آیا طرد نشدم؟ شدم. آیا زیر نگاه حقارت‌بارشان راهم را نکشیدم، نرفتم و خودم را به آغوش غربت شهری کثیف نکشاندم؟ کشاندم. این همان پناه به آغوش دشمن نبود؟ بود. آیا کسی بود بر آتش جنگل جانم قطره‌ای آب بریزد تا خاکستر نشود؟ نه.

- با این‌همه جراحت، پس چه شد؟ به نکته‌ی پهنی اشاره کردی عزیز دل‌انگیز. پرنده خود را به مردن می‌زند. زندان‌بان ناامید می‌شود. در قفس را باز می‌کند. پرنده می‌گریزد.

آزادی.

آزادگی.


یک روز هم کوله‌ی شصت لیتری‌ام را برمی‌دارم، پُرش می‌کنم، یک کوله‌ی بیست لیتری هم کنارش می‌گذارم و بعد راه می‌افتم. افغانستان، پاکستان، ایران، ترکیه، سوریه، لبنان، فلسطین اشغالی، فلسطین، عراق و عربستان. روزی چنین خواهم کرد. اسلام تنها نیرویی‌ست که می‌تواند تمام این کشورها را به گونه‌ای متحد کند که گذار در آن‌ها مثل رفتن از اصفهان به تهران باشد. به آن شرط که حاکمانشان دست از بی‌عقلی‌ها بردارند. به آن شرط که در کتب درسی دینی، کمی یهودشناسی تدریس شود. به آن شرط که مردم آگاه شوند و مبارزه کنند. آیا می‌شود؟ پاسخ قاطع همان خیرِ همیشگی ست. تا ما آدم‌های معمولی روی زمین حکم می‌رانیم، اتحادی درکار نخواهد بود. تا تفکر یهود جریان دارد، سرنوشت ما هلاکت و حماقت خواهد بود.

چه لذت‌ها که روی زمین موج می‌زند و انسان یا به رنجش بدل کرد یا به ملال. بعد همه را به خدا سپرد. خراب کردن که کاری ندارد. کار ساده‌ی نابودی و انحطاط را خودش بر عهده گرفت و کار سخت درست کردن و ساختن را به خدا سپرد. به این بهانه که برای او هیچ‌چیز سخت نیست و اما هیچگاه فکر نکرد، سخت نبودن به معنای این نیست که خداوند قرار است خلاف قوانین طبیعت عمل کند. سخت نبودن این نیست که او قرار است خلاف اراده و اختیاری که خودش هدیه داده کاری کند.

به یونان و ایتالیا هم خواهم رفت.


بهمن ماه سال گذشته، در ایستگاه راه آهن تهران نشسته بودم که متوجه پیرزنی شدم که یک صندلی آن طرف‌تر نشسته بود و سخت با خودش درگیر بود. لباس‌هایش شبیه تهرانی‌ها نبود. اصیل بود و قشنگ. چادر پر از گل‌های ریز به سر داشت. یک موبایل تاشوی قدیمی زرشکی رنگ هم با بندی خاکستری به گردنش آویزان بود. از آن موبایل‌های سامسونگی که یک آنتن پلاستیکی هم دارند. نیم ساعت مداوم با آن تکنولوژی ور می‌رفت و از چهره‌اش تشویش می‌بارید. کیفم را برداشتم و نزدیکش شدم.

- سلام مادرجان! مشکلی پیش اومده؟
با لهجه‌ی شیرین یزدی که از تقلیدش عاجزم گفت: سلام پسرم. نمیدونم. هرکاری می‌کنم شماره نمی‌گیره.»
- خب بدید یه نگاهی بندازم بهش.

گوشی‌های قدیمی با پلتفرم جاوا هم ممکن است هنگ کنند. ری استارتش کردم و درست شد.

- بفرما! فکر می‌کنم درست شده. شماره بگیرید ببینم چجوریاست.
چرا خراب بود؟»
- هیچی. داغ کرده بود.

این که به زبان ساده خواستم بگویم هنگ کرده بود، اصلا از غیراخلاقی بودن نحوه‌ی پاسخ دادنم کم نمی‌کرد و برای چند لحظه خوددرگیری آزاردهنده‌ای حواسم را به کلی پرت کرد. به خود که آمدم مکالمه‌اش را شروع کرده بود. متوجه شدم که با پسرش تماس گرفته. خواستم بروم که با گرفتن کتم ممانعت کرد. گوشی را داد دستم و گفت: پسرمه. میشه بهش بگی کجاییم که بیاد؟»

- بله که میشه. حتما!

صحبت کردم. دیوانه‌ام کرد از بس متوجه نمی‌شد. دست آخر هم باز متوجه نشد و قرار شد بیاید و همه چیز را به سرنوشت بسپارد. گویی آن ایستگاه زشت و کثیف، میلیون‌ها کیلومتر مربع مساحت دارد با چهار میلیارد نفر آدم که روی هم تلنبار شده‌اند و نمی‌شود هیچ‌جوره کسی را با چندبار رفت‌وآمد پیدا کرد.

مادربزرگ حالش خوب نبود. برایش صبحانه گرفتم، آب آوردم، قرص‌هایش را پیدا کردم، پول‌های کیف پولش را شمردم و هزار تومانش را به صندوق صدقات انداختم و کلی هم گپ زدیم. یک عالم برایم دعای خیر کرد و از ایل و تبارم پرسید. اصالتا یزدی بود.

پسرش به همراه دو نوه‌ی کوچکش آخر از در خروجی آمده بودند داخل و گم کرده بودند. باز زنگ زد. مادربزرگ هر دو پایش درد می‌کرد و نمی‌شد دنبال خودم بکشانمش تا آن‌ها را پیدا کنیم. پشت تلفن گفتم که هرجا هست همان‌جا بایستد تا خودم پیدایش کنم. مشخصات ظاهری و هرچه دور و برش می‌دید را پرسیدم و گفتم عینک به چشم دارم تا او هم مرا بشناسد. دو سه دقیقه‌ای طول کشید تا به مردی خوش‌خنده، ساده‌دل، مؤدب و مهربان رو به رو شدم که به نظر می‌رسید میوه‌فروش باشد؛ اما، مادربزرگ گفته بود که او کارمند عالی رتبه‌ای ست. قرار شد پیرزن برایم دعا کند. می‌دانم که دعا کرد؛ اما، مستجاب نشد. همه دعاها که مستجاب نمی‌شوند. خصوصا اگر از حماقت آدمی سرچشمه گرفته باشد و فقط اویی که آن بالا نشسته متوجهش باشد و خودت نفهمی.

این داستان آنقدرها مهم نبود که پیوسته به یاد داشته باشمش. باید به چیزهای وقیح و ابلهانه‌ای فکر می‌کردم تا یادم می‌آمد؛ برای همین به کلی فراموش کرده بودم.

یک سال گذشت.

القصه، دو روز پیش شماره‌ای ناشناس تماس گرفت. در قاموس ما پاسخ دادن به ناشناس‌ها سخت نابخشودنی ست. باید سه بار زنگ بزند تا بفهمم آدمی ست که یا من او را می‌شناسم یا او مرا، پس شاید کار اندک مهمی داشته باشد و بهتر است پاسخ دهم. آدم‌ها معمولا کار مهمی ندارند و فقط خزعبل می‌گویند. دفعه‌ی چهارم سر میز ناهار با علی طهماسبی نشسته بودم و او داشت از شیرین‌کاری روز قبلش می‌گفت که باز ناشناس تماس گرفت. پاسخ دادم.

مرد با چند آدرس و تشکر همه‌ی آن روز را یادم آورد و بعد گوشی را داد به مادرش. مادربزرگ هم یک عالم شرمنده‌ام کرد و بعد گفت که هرسال بهمن ماه به تهران می‌آید پیش خانواده‌ی فرزندش. یادم آمد که این را در راه‌آهن هم گفته بود. گفت که فردا ظهر به آدرسی که پسرش می‌دهد برای صرف ناهار بروم که می‌خواهد ته چین درست کند. 

تنها کارْدرستیِ من در زندگی این بوده که نوه‌ی محبوب مادربزرگ‌ها هستم.


نزدیک ترین آدم های زندگی ات، کارهایی با تو کردند که خودت هیچگاه در حق دشمنت نخواهی کرد. آدم ها وقتی نزدیکت میشوند، کثافت درونشان را به خوردت میدهند. خائنند. باید حصار بکشی و سر هرکسی که پا فراتر گذاشت را از پشت گردن، با کارد میوه خوری ارّه ای بیخ تا بیخ ببری، جدایش کنی، بگذاری جلوی حصار تا شود تماشاگه رهگذران. سپس در نهایت داد و دهش، لاشه ی تنشان را جلوی سگ های ولگرد خیابان یا گرگ های گرسنه ی بیابان پرت کنی. آن ها که چنین تعفنی را تحمل نخواهند کرد. خواهند سپردش به لاشخورها.

 لاشخورها ذره ذره تنشان را حرام میکنند.

بی هویت هایی بدون سر، بدون تن اما زنده و پر از حماقت، بلاهت، ابتذال و وقاحت، تصور بخشیده شدن دارند. بگو! بگو که بخشیده شده اند. این دروغ محض را برایشان واقعی کن تا روز موعود. روزی که پرده ها بر افتد و آن روز، انتقامی دیگر خواهی گرفت به مراتب سخت تر از آنچه قبلا گرفته ای.

هرگز اندک ابایی از نبخشیدنشان نداشته باش! هیچکدامشان را نبخش! پیوسته لبخند بزن و انتظار موعود را بکش. پدیدارشناسی؟ پدیدارشناسی موجود خائن. نه دنیای پست و نه جاودانگی را درک نکند.


امشب بیشتر از همیشه شبیه کودکی‌هایم شده‌ام. آزاد، رها، بی هیچ بندی. نه آنقدر مال و اموال دارم که یقه‌ام را گرفته باشد. نه آنقدرعمر کرده‌ام که حیفم بیاید تمام شود. نه آنقدر می‌فهمم که به خاطر فهم‌هایم و نافهمی‌هایشان عصبانی باشم. نه هیچ رابطه‌ی عاشقانه‌ای دارم. نه منتظرم و نه کسی منتظرم مانده. نه کلافه‌ام. نه خرابم. نه ناراحتم و نه هیچ. کنار در ورودی ترمینال جنوب، روی سکو نشسته‌ام، سیگار میکشم، کاپوچینو را با ماگ کوهنوردی میخورم، تایپ می‌کنم و رفت‌و‌آمد آدم‌ها را تماشا می‌کنم.

ما هرجا میریم قاشقمون رو جا میذاریم داداش، فندکتو میدی روشن کنم؟» یک نفر می آید و فندکم را قرض میگیرد.

سی‌ام بهمن ماه


هر چه بیشتر نفس کشیدن، همچون دمیدن در بادکنکِ سرخِ تولّد است. خوشحال و مشتاقِ جشن، نگران و دلواپسِ ترکیدنِ بادکنک، به دمیدن ادامه می‌دهیم. کیست که نداند این بازیچه هرچه بیشتر باد شود، با صفیر تمسخرآمیز مهیب‌تری میترکد؟ آیا کسی می‌تواند این قطعیت را نقض کند؟

فرو بردن هر نفس، چونان به عقب فشردن سینه‌ی ستبر

مرگ است. گاه با شوق، آرزومندی، تعشق، هوس، وجد و عطش. گاه با بی‌حوصلگی، بی‌صبری، بی‌آرامی، ناشکیبایی، بی‌قراری و عجولی. به‌راستی هر دوگاه، تصور می‌کنیم که بر

مرگ غلبه کرده‌ایم؟

پیوسته غافلیم.

پیوسته جاهلیم.

اوست که پیش از آن‌که با یک حرکت وجودمان را ببلعد، همچون ماهی گُلیِ کوچک و لغزان در دستان بچه‌گربه‌‌ای، با ما بازی می‌کند. 

در نهایت هم اوست که پیروز می‌شود. ما همیشه مغلوب این کشمکش خواهیم بود.

با تمام این احوال، ممارست می‌کنیم.

می‌خواهیم تا آنجا که ممکن است هرچه بیشتر نفس بکشیم.

می‌خواهیم تا آنجا که ممکن است هرچه بیشتر بادکنک سرخ را باد کنیم.

تصور می‌کنیم که بر

مرگ غلبه کرده‌ایم؟

در گوشه‌ای از کهکشان باید گریست.  همه بر احوال خویش، همه بر احوال خلق.

موزیک این پست سه بار عوض شد، تا شد اون آوازی که باید باشه.


ما سفر برگذشتنی گذرانیم
تا سفر ناگذشتنی به درآید[ناصرخسرو]

یک |

دو |

سه |

چهار |

پنج

شش |

هفت |

هشت |

نُه

ده |

یازده

یه مرد وقتی به خودش

قول میده، به وقتش بهش عمل میکنه. این مجموعه نقشه که اون بالا قابل مشاهده‌ست مراحل سفریه که یک سال‌ و نیم برنامه‌ریزی شده و من شش ماه آخر بهش پیوستم. این شش ماه، شب و روز نداشتم تا همه چیز جور بشه. بچه‌هایی که همراهشونم، خیلی مردونگی کردن و کمکم کردن. اونا چندمین تجربه شون بود و من اولین تجربه‌م. نه می‌دونستم چکار کنم و نه می‌دونستم چکار نکنم. اونقدر عقب بودم که به نظر خودم همه چیز غیرممکن میومد. یه روز رو قله‌ی کرکس تصمیم نهایی رو گرفتم و رو کمکشون حساب کردم و اونا تا تهش همه جوره کنارم بودن. حتی یک عالم پول بهم قرض دادن که به مرور هم البته به سختی از حلقومم بیرون کشیدن!

هرجایی (مثل کافه، هتل، ترمینال، هرجا و هرجا) که اینترنت باشه، سعی می‌کنم یادم نره وبلاگ دارم. گاهی چیزایی می‌نویسم و عکس‌هایی رو هم پست می‌کنم که خودم گرفته باشمشون. [قول نمیدم]

هفته‌ی دیگه، از سرخس شروع میشه. کل باری که دارم یک کوله‌ی شصت لیتری زرشکیه.

کامنت‌ها هم به زودی طبق روال، اتوماتیک بسته میشن.

وانگهی، یادم نرفته که عکس‌های دماوند رو به اشتراک نذاشتم. گرفتاریه دیگه. حوصله هم می‌خواست گلچین کردنش. خوبم نیستن. عکاس که نیستم. فقط واسه خودم عکاسی می‌کنم. ملت چه عکسایی که از اون بالای دماوند نمی‌گیرن بی‌انصافا! با این حال در اولین فرصت یه چیزکی هم از شاهکار‌های بی بدیلم(!) از دماوند، منتشر خواهم  کرد.

وانگهی‌تر، علت حذف شدن سوریه، لبنان، فلسطین، عراق، افغانستان و پاکستان وضعیت امنیتی و خطرناک این کشورهاست(لبنان البته خوب بود که دوستان ترجیح دادن بیخیالش بشن). سرزمین‌هایی مثل فلسطین اشغالی(اسرائیل) و عربستان هم که پدرسوخته‌ها اصلا نمیذارن بری و داستان داره و ما هم داستانی نیستیم. پس اینا فعلا حذف شدن و جایگزین‌های خوبی هم دارن.

وانگهی‌ترین، سخت باید یاد کرد از دکتر محمدرضا توکلی صابری و کتاب سفربرگذشتنی ایشون که جرأت این ریسک رو به من داد و باعث شد که پیشنهاد سفر از سرخس تا ارومیه رو بدم و استقبال هم بشه. پس اون قسمت کمربند ایرانش کار منه، بقیه کار اغیار.

و اینکه
رنج و عنای جهان اگر چه دراز است
با بد و نیک بی‌گمان به سرآید
چون مسافر ز بهر ماست شب‌ و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید
ما سفر برگذشتنی گذرانیم
تا سفر ناگذشتنی به در آید[گفتم که ناصر خسرو!]


نخبگان بازاری و متحدانشان در بدنه‌ی دولت‌ها به طور مستمر مشغول تربیت حساب‌شده‌ی اذهان توده‌ها هستند. خانواده، مدرسه، دانشگاه، گروه‌های دوستان، رسانه‌ها، سینما، موسیقی، داستان کوتاه، رمان، انواع تفریحات، تبلیغات در سطح شهر، روابط عمومی‌ها، احزاب ی، همه و همه از سازوبرگ‌های ایدئولوژیک برای تحکیم فضایل قواعد عرفی، حقوقی و حقیقی بازی بازاری در اذهان توده‌هاست. رضایت توده‌ها از این سلسله مراتبِ قدرتِ موجود، قصه‌ی همیشه‌ی تاریخ بوده؛ زمانی با اتکا به حق الهی پادشاهان یا دیگر ابزارها و امروز از رهگذر صحت عقیدتی و ایدئولوژیک نظام کاپیتالیستی.

به همین خاطر همیشه سرسپاری توده‌ی مردم در مقابل نخبه‌ها تبلیغ میشده و می‌شود.

تصور می‌کنید نظام امپریالیستی اقتصادی، به اندیشمندانی جز آن‌هایی که مورد تاییدش باشند، اجازه‌ی اظهار وجود و عقیده می‌دهد؟ این بازی، بازی دین و بی‌دینی، ریش و سه تیغ، یقه و کراوات نیست. داستانی ست ریشه‌دارتر و خارج ذهن‌تر. مثل آن صدای خارج از قابی که در فیلم آخرین وصیت‌نامه دکتر مابوزه[فریتس لانگ، ۱۹۳۳]» می‌شنویم. نه می‌دانیم کیست و نه می‌دانیم کجاست؟ هست و نیست، نیست و هست. یک نظام الهیاتی. این‌جا هم همه چیز پول است و فتیشیسم ارزش و پول بیداد می‌کند. آن‌گاه هرکس مقابل پول، این واقعیت موهوم، ایستاده باشد؛ متهم به ایده‌آل گرایی می‌شود.

  وراجی خانواده‌، به عنوان اولین و مهم‌ترین نهاد، بهترین ابزار برای پرورش بردگان آینده است.  

Segui il tuo corso, e lascia dir le genti!


ما سفر برگذشتنی گذرانیم
تا سفر ناگذشتنی به درآید[ناصرخسرو]

یک |

دو |

سه |

چهار |

پنج

شش |

هفت |

هشت |

نُه

ده |

یازده

یه مرد وقتی به خودش

قول میده، به وقتش بهش عمل میکنه. این مجموعه نقشه که اون بالا قابل مشاهده‌ست مراحل سفریه که یک سال‌ و نیم برنامه‌ریزی شده و من شش ماه آخر بهش پیوستم. این شش ماه، شب و روز نداشتم تا همه چیز جور بشه. بچه‌هایی که همراهشونم، خیلی مردونگی کردن و کمکم کردن. اونا چندمین تجربه شون بود و من اولین تجربه‌م. نه می‌دونستم چکار کنم و نه می‌دونستم چکار نکنم. اونقدر عقب بودم که به نظر خودم همه چیز غیرممکن میومد. یه روز رو قله‌ی کرکس تصمیم نهایی رو گرفتم و رو کمکشون حساب کردم و اونا تا تهش همه جوره کنارم بودن. حتی یک عالم پول بهم قرض دادن که به مرور هم البته به سختی از حلقومم بیرون کشیدن!

هرجایی (مثل کافه، هتل، ترمینال، هرجا و هرجا) که اینترنت باشه، سعی می‌کنم یادم نره وبلاگ دارم. گاهی چیزایی می‌نویسم و عکس‌هایی رو هم پست می‌کنم که خودم گرفته باشمشون. [قول نمیدم]

هفته‌ی دیگه، از سرخس شروع میشه. کل باری که دارم یک کوله‌ی شصت لیتری زرشکیه.

کامنت‌ها هم به زودی طبق روال، اتوماتیک بسته میشن.

وانگهی، یادم نرفته که عکس‌های دماوند رو به اشتراک نذاشتم. گرفتاریه دیگه. حوصله هم می‌خواست گلچین کردنش. خوبم نیستن. عکاس که نیستم. فقط واسه خودم عکاسی می‌کنم. ملت چه عکسایی که از اون بالای دماوند نمی‌گیرن بی‌انصافا! با این حال در اولین فرصت یه چیزکی هم از شاهکار‌های بی بدیلم(!) از دماوند، منتشر خواهم  کرد.

وانگهی‌تر، علت حذف شدن سوریه، لبنان، فلسطین، عراق، افغانستان و پاکستان وضعیت امنیتی و خطرناک این کشورهاست(لبنان البته خوب بود که دوستان ترجیح دادن بیخیالش بشن). سرزمین‌هایی مثل فلسطین اشغالی(اسرائیل) و عربستان هم که پدرسوخته‌ها اصلا نمیذارن بری و داستان داره و ما هم داستانی نیستیم. پس اینا فعلا حذف شدن و جایگزین‌های خوبی هم دارن.

وانگهی‌ترین، سخت باید یاد کرد از دکتر محمدرضا توکلی صابری و کتاب سفربرگذشتنی ایشون که جرأت این ریسک رو به من داد و باعث شد که پیشنهاد سفر از سرخس تا ارومیه رو بدم و استقبال هم بشه. پس اون قسمت کمربند ایرانش کار منه، بقیه کار اغیار.

و اینکه
رنج و عنای جهان اگر چه دراز است
با بد و نیک بی‌گمان به سرآید
چون مسافر ز بهر ماست شب‌ و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید
ما سفر برگذشتنی گذرانیم
تا سفر ناگذشتنی به در آید[گفتم که ناصر خسرو!]

بعدا نوشت: کاشان. گاهی برای گذر از رنج‌ها باید ملالی آفرید، غرق شد در تار و پودش. درست مثل وقتی که در جاده‌ای کوهستانی رانندگی می‌کنی و لمس می‌کنی ریشه‌داری کوهستان را و پیچ و خم جاده را و آسفالت ترک خورده‌ی قدیمی‌اش را و خنکای نسیمی که میان شاخه‌های درختان پاییزی می‌پیچد و خاطره‌های همراهش را میان آن شاخه‌ها و ترک‌ها و پیچ و خم‌ها به بند می‌دهد و درخت‌‌ها و ترک‌ها و پیچ‌ و خم‌ها مشتاقانه آن‌ها را به بند می‌کشند. هیچ‌گاه باورت میشد که زبانه‌های آتشِ آن روز‌ها، روزی تو را به خاکستر بنشاند؟ باورت می‌شد حالا که با تمام وجود پا به میدان گذاشته‌ای گداخته شوی؟ با اینکه از همان اول منطقت چیز دیگری میگفت و تو حس میکردی لامروتی و بی‌شرفی را در وجود او و میدانستی که این بلاهت، تو را نشانه گرفته، چطور بازهم پای دلی را به میان کشیدی که جز اشتباه، حماقت، فساد، کم‌خردی، ساده لوحی، غفلت و نادانی چیزی نمی‌داند؟

ما به گوشه‌ای باز شدیم و به تعجب در کار دنیا می‌نگریستیم.»

انّا مِن المُجْرِمینَ مُنتَقمونَ[سجده/بیست‌ودو]»


اعتقادات انسان در رفتارش تجلی پیدا می‌کنه. یعنی مثلا نمیشه یه نفر قائل به یک مهمی باشه، اونوقت در رفتارش چیز دیگه‌ای رو نشون بده و بعد ما بگیم اون که قائل به این موضوع هست، پس اعتقاد هم بهش داره. خیر، اعتقاد اون جایی معلوم میشه که تبدیل به رفتار شده باشه[ این امکان در شرایط طبیعی و روزمره ست نه در شرایط جاسوسی، تقیه، نفوذ، نفاق و قس علیهذا]. به همین قیاس تمام مردان روی کره‌ی زمین، زن رو جنس دوم میدونن.

باز به همین قیاس خیلی از پدرها، دخترشون رو به عنوان جنس دوم دوست دارن. ممکنه شما ازشون بپرسید که آیا این‌طوره؟ البته که تاکید می‌کنن ابدا قائل به همچین نظراتی نیستند و این‌ها مال آدم‌های عقب افتاده ست(حالا بماند که متفکران کلاسیک و مدرن بر

این عقیده بودن). احتمالا این رو هم به عنوان لطف به جنس دوم خواهید شنید که: من حتی دخترم رو بیشتر از پسرم دوست دارم». کافیه ازشون بخواید که از دخترشون تعریف کنن. در تعاریفشون اولین چیزی که می‌شنوید خوشگل بودن، عروسک بودن و ملوسک بودن یا دیگه اگر یه ریزه هنر داشته باشه میگن کدبانوییه و آشپزیش حرف نداره یا ته تهش اگه وکیل، مهندس یا دکتر شده باشه و بخوان دیگه خیلی از اون بزرگوار تمجید کرده باشن میگن خانم وکیل، خانم مهندس، خانم دکتر و بَه بَه و فلان. این اراجیف و دروغ‌هایی که به ناف پرنسس‌هاشون می‌بندن تاکید بر جنس دوم بودنشونه. حالا بگید که از پسرشون تعریف کنن! چی می‌شنوید؟ این شیرپسر همونیه که قراره دنیا رو عوض کنه.» حالا اگر اون پسر اندازه‌ی این حرفا نباشه که معمولا هم نیست و بهتره دنبال لنگه جورابش بگرده تا کن‌فی کردن عالم، خواهند گفت: این یارو همونیه که اگر بخواد حتما شایش این رو داره که دنیا رو عوض کنه؛ ولی، لامصب این بالقوه رو بالفعل نمی‌کنه.»

باز به همین قیاس تمام احترام‌های اضافه بر سازمانی که بر پایه‌ی مُهْمَلِ خانم‌ها مقدمن» به این جنس گذاشته میشه، همه ریاکاری محضه که وارد جزئیاتش نمی‌شم. فقط این رو اضافه می‌کنم بنده که به این یاوه‌ها و مقدم‌ها قائل نیستم و در پی اون اعتقادی هم ندارم، وقتی تقدمی رو رعایت کنم یا از سر ادب و احترام گذاشتن به اون انسانه(چه مرد و چه زن) و یا قوانین رانندگی که دو قسمن، اون‌هایی که پلیس گذاشته و اون‌هایی که خودم گذاشتم. 

این پست رو پیوند میزنم به پست قبل:

امکان فهمیدن


یک سوال اساسی وجود داره که استاد مشایخی هر دفعه تو کلاس‌هاش مطرح می‌کنه و من واو به واو جمله‌هاش بعد پاسخ‌گویی به این سوال رو حفظم؛ اما، حالا به زبون خودم مطرح می‌کنم و بسطش میدم: رابطه مقدم بر طرفین رابطه ست یا طرفین رابطه مقدم بر رابطه؟»

آقا سوال می‌خواد این رو بدونه که در رابطه‌های متفاوت آیا به فرد جدیدی تبدیل می‌شیم و تَعَیُّن‌هامون در اون رابطه‌ی جدید عوض میشه یا برعکس انسان بر اساس همون تعین‌های قبلی در رابطه‌ی جدید رفتار می‌کنه؟ شرافتا برداشت دیگه‌ای ازش نکنید!

برای پاسخ  باید این رو بدونیم که جهان بیش از هرچیز جهان رابطه‌هاست، فردیت موجود ثانویه ست و انسان از بدو تولد و حتی پیش از تولد در رابطه قرار داره. وقتی که بذرش کاشته میشه در وجود مادر، حاصل یک رابطه ست و بعد از اون رابطه‌ی مادر با فرزندش برقرار میشه. از اون به بعد هم که دیگه در انواع رابطه‌ها قرار می‌گیره. 

در قدم بعدی باید این سوال رو بپرسیم که پس در اون اولین رابطه، آیا نوزاد از قبل تعینی داشته که حالا بخواد طبق همون رفتار کنه؟

قدم بعدی مراجعه به زندگی همین الانمونه. آیا شما در تمام روابطتون در خانه، محل کار، محل تحصیل، جمع دوستان و فک و فامیل به یک شکل رفتار می‌کنید؟ جواب خیلی‌ها قطعا خیر هست. این یعنی رابطه‌ی جدید تعین‌های جدید میاره و رفتار شما رو عوض می‌کنه. این سوال رو یک بار از دوستی پرسیدم و گفت که بله من تو خونه و دانشگاه و سربازی و محل کار همیشه یک جور رفتار کردم. بهش دلیلش رو گفتم و تایید هم کرد. دلیل چی بود؟ اینکه تمام این روابط انضباطی بودن و در اصل رابطه‌ی جدیدی برقرار نشده بوده که تعین‌های متفاوتی بخواد بزرگوار. همون رابطه‌ی انضباطی در محیط دیگه‌ای بوده.

چرا دارم اینا رو میگم؟ چون خودم و بقیه بدونیم، اگر تو رابطه‌ی جدیدی قرار می‌گیریم و رفتارمون متفاوت میشه و فکر می‌کنیم که این من نیستم و یه نفر دیگه ست، ندای ای دریغا، واحسرتا و وا اسفا سر ندیم. سریع جوّ بازگشتن به اصل خویش نگیرتمون. این خاصیت رابطه هاست که تعین‌های جدیدی میسازن.

من نمی‌فهمم چرا آدم‌ها انقدر بیخودی خودشون رو جدی می‌گیرن. آرام حیوان! خبری نیست که. تو یه هوشنگی فقط. اگر به خواست خود نفهمت در رابطه‌ی جدیدی قرار گرفتی و می‌خوای اون رابطه‌ی لعنتی کُلُفْتْ بشه، باید تغییر کنی و تعین‌های جدیدی بسازی. نه این‌که تاکید کنی رو من پیش از رابطه‌ت. گور پدر تو و توی پیش از الانت! این رابطه‌ی جدیده و تعین‌های خودش رو می‌خواد. 


ما سفر برگذشتنی گذرانیم
تا سفر ناگذشتنی به درآید[ناصرخسرو]

یک |

دو |

سه |

چهار |

پنج

شش |

هفت |

هشت |

نُه

ده |

یازده

یه مرد وقتی به خودش

قول میده، به وقتش بهش عمل میکنه. این مجموعه نقشه که اون بالا قابل مشاهده‌ست مراحل سفریه که یک سال‌ و نیم برنامه‌ریزی شده و من شش ماه آخر بهش پیوستم. این شش ماه، شب و روز نداشتم تا همه چیز جور بشه. بچه‌هایی که همراهشونم، خیلی مردونگی کردن و کمکم کردن. اونا چندمین تجربه شون بود و من اولین تجربه‌م. نه می‌دونستم چکار کنم و نه می‌دونستم چکار نکنم. اونقدر عقب بودم که به نظر خودم همه چیز غیرممکن میومد. یه روز رو قله‌ی کرکس تصمیم نهایی رو گرفتم و رو کمکشون حساب کردم و اونا تا تهش همه جوره کنارم بودن. حتی یک عالم پول بهم قرض دادن که به مرور هم البته به سختی از حلقومم بیرون کشیدن!

هرجایی (مثل کافه، هتل، ترمینال، هرجا و هرجا) که اینترنت باشه، سعی می‌کنم یادم نره وبلاگ دارم. گاهی چیزایی می‌نویسم و عکس‌هایی رو هم پست می‌کنم که خودم گرفته باشمشون. [قول نمیدم]

هفته‌ی دیگه، از سرخس شروع میشه. کل باری که دارم یک کوله‌ی شصت لیتری زرشکیه.

کامنت‌ها هم به زودی طبق روال، اتوماتیک بسته میشن.

وانگهی، یادم نرفته که عکس‌های دماوند رو به اشتراک نذاشتم. گرفتاریه دیگه. حوصله هم می‌خواست گلچین کردنش. خوبم نیستن. عکاس که نیستم. فقط واسه خودم عکاسی می‌کنم. ملت چه عکسایی که از اون بالای دماوند نمی‌گیرن بی‌انصافا! با این حال در اولین فرصت یه چیزکی هم از شاهکار‌های بی بدیلم(!) از دماوند، منتشر خواهم  کرد.

وانگهی‌تر، علت حذف شدن سوریه، لبنان، فلسطین، عراق، افغانستان و پاکستان وضعیت امنیتی و خطرناک این کشورهاست(لبنان البته خوب بود که دوستان ترجیح دادن بیخیالش بشن). سرزمین‌هایی مثل فلسطین اشغالی(اسرائیل) و عربستان هم که پدرسوخته‌ها اصلا نمیذارن بری و داستان داره و ما هم داستانی نیستیم. پس اینا فعلا حذف شدن و جایگزین‌های خوبی هم دارن.

وانگهی‌ترین، سخت باید یاد کرد از دکتر محمدرضا توکلی صابری و کتاب سفربرگذشتنی ایشون که جرأت این ریسک رو به من داد و باعث شد که پیشنهاد سفر از سرخس تا ارومیه رو بدم و استقبال هم بشه. پس اون قسمت کمربند ایرانش کار منه، بقیه کار اغیار.

و اینکه
رنج و عنای جهان اگر چه دراز است
با بد و نیک بی‌گمان به سرآید
چون مسافر ز بهر ماست شب‌ و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید
ما سفر برگذشتنی گذرانیم
تا سفر ناگذشتنی به در آید[گفتم که ناصر خسرو!]

بعدا نوشت: کاشان. گاهی برای گذر از رنج‌ها باید ملالی آفرید، غرق شد در تار و پودش. درست مثل وقتی که در جاده‌ای کوهستانی رانندگی می‌کنی و لمس می‌کنی ریشه‌داری کوهستان را و پیچ و خم جاده را و آسفالت ترک خورده‌ی قدیمی‌اش را و خنکای نسیمی که میان شاخه‌های درختان پاییزی می‌پیچد و خاطره‌های همراهش را میان آن شاخه‌ها و ترک‌ها و پیچ و خم‌ها به بند می‌دهد و درخت‌‌ها و ترک‌ها و پیچ‌ و خم‌ها مشتاقانه آن‌ها را به بند می‌کشند. هیچ‌گاه باورت میشد که زبانه‌های آتشِ آن روز‌ها، روزی تو را به خاکستر بنشاند؟ باورت می‌شد حالا که با تمام وجود پا به میدان گذاشته‌ای گداخته شوی؟ با اینکه از همان اول منطقت چیز دیگری میگفت و تو حس میکردی لامروتی و بی‌شرفی را در وجود او و میدانستی که این بلاهت، تو را نشانه گرفته، چطور بازهم پای دلی را به میان کشیدی که جز اشتباه، حماقت، فساد، کم‌خردی، ساده لوحی، غفلت و نادانی چیزی نمی‌داند؟ برو به شهر خود و شهریار خود باش!

ما به گوشه‌ای باز شدیم و به تعجب در کار دنیا می‌نگریستیم.»

انّا مِن المُجْرِمینَ مُنتَقمونَ[سجده/بیست‌ودو]»



vertigo[1958]-Alfred Hitchcock

به مناسبتِ هشتم مارس:

طبیعت در زیبایی دختران جوان همان شیوه‌ای را به کار برده که در هنر درام به آن بزنگاه می‌گویند؛ زیرا چند صباحی ایشان را به ملاحت و طنازی و چهره گلگون می‌آراید تا بتوانند ما بقی عمر را به هزینه‌ی آن بگذرانند.

در همین چند صباح است که هر یک از ایشان قادر است نظر و علاقه‌ی مردی را چنان جلب کند که مجبور شود تا به آخر عمر به صدق و محبت ایشان را حمایت کند-  حال آنکه اگر مرد از روی عقل می‌اندیشید تداوم حیات زن را تضمینی نبود- بنابراین طبیعت، زن را چون تمامی دیگر مخلوقات به حربه‌ها و جهاز و لوازم حراست هستی‌اش مجهز کرده و صد البته تنها برای آن چند روزی که ضرورت ایجاب می‌کند.

در این مورد نیز طبیعت باز همان امساک معمول خود را به کار برده است؛ زیرا زنی که پس از چندین نوبت وضع حمل، زیبایی خود را از کف می‌دهد و ستاره‌ی جمالش افول می‌کند شبیه به مورچه‌ی ماده‌ای می‌شود که پس از لقاح، بال‌های خود را از دست می‌دهد؛ زیرا دیگر این بال‌ها بیهوده‌اند و برای انجام امور دیگر دست و پا گیرند.

آرتور شوپنهاور - جهان و تاملات فیلسوف - در باب ن


مرتبط:

ن در کلام فلاسفه

وانگهی: وجدانا شوپنهاور، نویسنده‌ی این وبلاگ نیست.


ما سفر برگذشتنی گذرانیم
تا سفر ناگذشتنی به درآید[ناصرخسرو]

یک |

دو |

سه |

چهار |

پنج

شش |

هفت |

هشت |

نُه

ده |

یازده

یه مرد وقتی به خودش

قول میده، به وقتش بهش عمل میکنه. این مجموعه نقشه که اون بالا قابل مشاهده‌ست مراحل سفریه که یک سال‌ و نیم برنامه‌ریزی شده و من شش ماه آخر بهش پیوستم. این شش ماه، شب و روز نداشتم تا همه چیز جور بشه. بچه‌هایی که همراهشونم، خیلی مردونگی کردن و کمکم کردن. اونا چندمین تجربه شون بود و من اولین تجربه‌م. نه می‌دونستم چکار کنم و نه می‌دونستم چکار نکنم. اونقدر عقب بودم که به نظر خودم همه چیز غیرممکن میومد. یه روز رو قله‌ی کرکس تصمیم نهایی رو گرفتم و رو کمکشون حساب کردم و اونا تا تهش همه جوره کنارم بودن. حتی یک عالم پول بهم قرض دادن که به مرور هم البته به سختی از حلقومم بیرون کشیدن!

هرجایی (مثل کافه، هتل، ترمینال، هرجا و هرجا) که اینترنت باشه، سعی می‌کنم یادم نره وبلاگ دارم. گاهی چیزایی می‌نویسم و عکس‌هایی رو هم پست می‌کنم که خودم گرفته باشمشون. [قول نمیدم]

هفته‌ی دیگه، از سرخس شروع میشه. کل باری که دارم یک کوله‌ی شصت لیتری زرشکیه.

کامنت‌ها هم به زودی طبق روال، اتوماتیک بسته میشن.

وانگهی، یادم نرفته که عکس‌های دماوند رو به اشتراک نذاشتم. گرفتاریه دیگه. حوصله هم می‌خواست گلچین کردنش. خوبم نیستن. عکاس که نیستم. فقط واسه خودم عکاسی می‌کنم. ملت چه عکسایی که از اون بالای دماوند نمی‌گیرن بی‌انصافا! با این حال در اولین فرصت یه چیزکی هم از شاهکار‌های بی بدیلم(!) از دماوند، منتشر خواهم  کرد.

وانگهی‌تر، علت حذف شدن سوریه، لبنان، فلسطین، عراق، افغانستان و پاکستان وضعیت امنیتی و خطرناک این کشورهاست(لبنان البته خوب بود که دوستان ترجیح دادن بیخیالش بشن). سرزمین‌هایی مثل فلسطین اشغالی(اسرائیل) و عربستان هم که پدرسوخته‌ها اصلا نمیذارن بری و داستان داره و ما هم داستانی نیستیم. پس اینا فعلا حذف شدن و جایگزین‌های خوبی هم دارن.

وانگهی‌ترین، سخت باید یاد کرد از دکتر محمدرضا توکلی صابری و کتاب سفربرگذشتنی ایشون که جرأت این ریسک رو به من داد و باعث شد که پیشنهاد سفر از سرخس تا ارومیه رو بدم و استقبال هم بشه. پس اون قسمت کمربند ایرانش کار منه، بقیه کار اغیار.

و اینکه
رنج و عنای جهان اگر چه دراز است
با بد و نیک بی‌گمان به سرآید
چون مسافر ز بهر ماست شب‌ و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید
ما سفر برگذشتنی گذرانیم
تا سفر ناگذشتنی به در آید[گفتم که ناصر خسرو!]

بعدا نوشت: کاشان. گاهی برای گذر از رنج‌ها باید ملالی آفرید، غرق شد در تار و پودش. درست مثل وقتی که در جاده‌ای کوهستانی رانندگی می‌کنی و لمس می‌کنی ریشه‌داری کوهستان را و پیچ و خم جاده را و آسفالت ترک خورده‌ی قدیمی‌اش را و خنکای نسیمی که میان شاخه‌های درختان پاییزی می‌پیچد و خاطره‌های همراهش را میان آن شاخه‌ها و ترک‌ها و پیچ و خم‌ها به بند می‌دهد و درخت‌‌ها و ترک‌ها و پیچ‌ و خم‌ها مشتاقانه آن‌ها را به بند می‌کشند. هیچ‌گاه باورت میشد که زبانه‌های آتشِ آن روز‌ها، روزی تو را به خاکستر بنشاند؟ باورت می‌شد حالا که با تمام وجود پا به میدان گذاشته‌ای گداخته شوی؟ با اینکه از همان اول منطقت چیز دیگری میگفت و تو حس میکردی لامروتی و بی‌شرفی را در وجود او و میدانستی که این بلاهت، تو را نشانه گرفته، چطور بازهم پای دلی را به میان کشیدی که جز اشتباه، حماقت، فساد، کم‌خردی، ساده لوحی، غفلت و نادانی چیزی نمی‌داند؟ برو به شهر خود و شهریار خود باش!

ما به گوشه‌ای باز شدیم و به تعجب در کار دنیا می‌نگریستیم.»


شادی و غم را اگر دو قطب در نظر بگیریم، هر دو به یک اندازه احمقانه‌اند. برای من که اینطور است. نه، اصلا نمی‌خواهم عمق بدهم و از این دو به گونه‌ای بنویسم که گویی سعی در عالم دهر جلوه دادن خود دارم. بله، این تلاش مذبوحانه به کارم نمی‌آید؛ ظاهر کفایت می‌کند. من» هرگاه که در نظر خود شاد بودم یا غمگین، به ملال وجودی رسیده‌ام. یک نوع پوچی و بی معنایی، چرا که نه مفهومی در آن شاد بودن دیدم و نه مفهومی در آن غم. همه چیز مطلقا گذرا و فراموش شدنی بود و نامفهوم. اندکی بعد تصویری موهوم از خود به جای گذاشته بود که به خاطره‌بازیِ بی‌شرمانه و غیراخلاقی مجبور می‌کرد.  

در نظر اغیار دیوانه نشانم می‌دهد. چطور یک نفر میان شادمانی‌هایش ناگاه غرقه‌ی سکوت شده و میان غم‌هایش لحظات را به رقص وامی‌دارد؟ معمولا تعجبشان را گاه با تحقیر، گاه با دل‌سوزی و ترحم اینطور ابراز می‌کنند: چِت شد یهو؟» و اگر بیشتر آشنا باشند اینطور: باز این خودشو فلان کرد.»

خواستم این‌ها را به بابک بگویم؛ اما، مشغول بود و کارش این بود که تعدادی فایل را به هارد من منتقل کند. آن‌قدر مسئولانه این کار را صورت می‌دهد که هیچ‌وقت دلم نمی‌خواهد انتقال فایل‌ها تمام شود. آقای کرمی قدم می‌زند و سیگار را با سیگار روشن می‌کند.

این‌ها را باید به شایان می‌گفتم. خب شایان رفیق من نیست و من هم رفیق او نیستم؛ اما، همان گهگاهی که در حیاط موسسه با هم حرف می‌زنیم و سیگار می‌کشیم تا چای‌هایمان دم بکشند، علتی می‌شود برای اینکه مدت‌ها غرق همان واژه‌های رد و بدل شده باشیم. یک ربع؟ بیست دقیقه؟ نیم ساعت؟ هیچ راه ارتباطی دیگری با هم نداریم و هیچ تمایل به این حماقت‌ها هم نداریم. هم‌چون مردانی که در اردوگاه کار اجباری، میان ساعت‌های کاری‌شان یا پس از اتمام کار، قبل از ساعت حکومت نظامی دمی مراوده دارند؛ سپس بقیه‌ی حرف‌هایشان می‌ماند برای شاید وقتی دیگر. یک اتفاق مردانه. گاه مردی دیگر هم به ما می پیوندد. چهارسال تمام است که در حیاط نوستالژیک و روح بخش موسسه، هم صحبتیم. اگر یک سال از تهران دوری نمی‌جستم، اکنون پنج سال می‌شد.

هیچ‌گاه بیشتر از چند دقیقه آن‌جا نمی‌مانم. موسسه حکم پدر را دارد. همان پایه‌ی کلاسیک. نباید با زیادی بودن، مبتذلش کرد. باید در عین ماندن و نرفتن، رفت و نماند. دنیای همه جا و هیچ جاست. دنیای عجیبی نیست. آنقدر عجیب نیست که بخواهی در موردش زیاد فکر کنی؛ اما، ارزش فکر کردن هم دارد. پس دنیای عجیب‌تری ست.


خیلی مهم نیست که آخر سال خورشیدی ست یا نیست یا سال میخواهد نو بشود و فلان. تنها چیزی که میبینم و حس می‌کنم شیر تو اسبی» ست که وسط خیابان‌ها خیلی بیشتر از روزهای قبل جریان دارد و غیر از این دیگر هیچ. نه چونان کودکی‌هایم آماده‌ام و شوقی دارم و نه هیچ جنب‌وجوش اضافه‌تر از روزهای قبل. روح سرکشم برای اینکه این‌ها را بیشتر برای خودش ثابت کند، دست به سیاه و سفید نزده و هیچ چیز را مثل سال‌های قبل تمیز نکرده‌. هرچه نماد نوروز بوده را کنار گذاشته، از بوی شب‌بوهای خیابان فراری‌ست و نمی‌خواهد چشمش به گلدفیش‌ها بیفتد.

پس خویشتنِ خویشم، در انتظار روح خویشاوندی، بدون زحمترسان و میلی به سخن، تنها در خانه‌ای کوچک در بالاترین طبقه‌ی آپارتمان شماره‌ی ۲۲ نشسته؛ به اجبار استاد، برای تمیز دادن فتیشیسم مارکسی و فتیشیسم روان‌کاوی، فروید می‌خواند[معنای واقعی اسیر شدن]. همینطور سیگار می‌کشد، چای و قهوه می‌نوشد، موزیک گوش می‌دهد و لیست فیلم‌هایش را برای تعطیلات(بست‌نشینی در خانه‌اش) مرتب می‌کند.

با همه‌ی این احوال تصمیم جدید و استراتژیکی گرفته‌ام. آن هم اینکه از این به بعد آخر هر سال، نامی برازنده‌ی روزهایی که گذشته انتخاب کنم. پس سال نود و هفت را سال حذف خزعبلات و افزودن محسنات می‌نامم. 

اگر در چهل سالگیِ موعود به عقب نگاهی کنم، احتمالا این سال را پیک سال‌های زندگی‌ام خواهم دانست. به یک دلیل کُلُفت و چند دلیل باریک امّا پهن که همین لِوموت از همه بیشتر شاهدشان بوده. حقیقت این است که با رخ عقاب شروع کردم، فعل از خاکستر برخاستن و بر تخت پادشاهی نشستن و در رهگذر آن فره‌ی ایزدی یافتن را صرف کردم و بعد رخ سوسمار گرفتم و به گوشه‌ای باز شدم و به تعجب در کار دنیا نگریستم. به هرجهت روزها و شب‌های عجیبی بر من گذشت که به خاطر تک‌تکشان خدا را بی‌نهایت شاکرم!

اگر می‌خواهید حرفی بزنید، عجالتا وجدانا و شرافتا، استثنائا این بار ارفاقا از این آرزوهای صد من یک غازی که این روزها همه برای هم می‌کنند عمیقا و قویا، حتما بپرهیزید! (جایش برای سالی که گذراندید مختصرا نامی انتخاب کنید و بنویسید مثلا.)


شب‌هایی که با اتوبوس به اصفهان برمی‌گردم آنقدر زیادند که شمردنشان بیهوده‌تر از شمردن تیربرق‌های جاده است. رهایی از تهران، لذت بخش است. نه به اندازه‌ی رنجی که موقع بازگشت وجودم را فرا می‌گیرد. به واقع هرچه رنج بیشتر باشد ااما لذت به پایان رسیدنش به همان اندازه بیشتر نمی‌شود. این بی‌جهت شیرین نشان دادن زیستن را باید به زباله‌دان فرستاد. زندگی ارزشمند در دنیایی پست و گستاخ، همواره نا‌امن و تلخ خواهد بود و هر لحظه را رنجی ست. هیچ‌یک از فرزندان آدم، هرگز بر این بی‌محابا چیرگی نیافتند و دست آخر یا به بند کشیده شده‌اند یا کشته شده‌اند و یا نیمه‌جانند. آنان که کشته شدند، همان معدود آدم‌هایی بودند که عالم و آدم، همیشه در حسرتشان سوخته‌اند. آن‌هایی که در این حسرت خاکستر شوند همان نیمه جان‌های رستگارند و اگر خاکستر نشوند به بند کشیده خواهند شد. در نهایت نیمه‌جانی باقی نخواهد ماند. 

وقتی از رنج می‌گویم مرادم دقیقا آن احساسی ست که از نداشتن چیزی دارم و در همین رهگذر مقصود از لذت، رسیدن به آن چیز است. انسان بی‌رنج خودش را به دار خواهد آویخت.  او بیشتر از انسان رنجمند خیانت، ، خونریزی، نابودی و انحطاط برقرار می‌کند. او باز رنج خواهد آفرید. انسان بی‌رنج ممکن نیست.

اتوبوس جایی برای استراحت می‌ایستد. باید پیاده شوی، صورتت را بشویی، زیر آسمان پرستاره‌ی بیابان و تازیانه‌ی سرد باد سیگار بکشی و بعد پله‌ها را برای سوار شدن بالا بروی. پتوی مسافرتی، موزیک فولکلور و نور چراغ‌ها کفایتی ست برای بدمستی.

خواب عربده جویی می‌کند. 

خواب رویای فراموشی‌هاست
خواب را دریابیم
که در آن دولت خاموشی‌هاست
من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها میبینم
و ندایی که به من می‌گوید:
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار، سحر نزدیک است!»  |حمید مصدق|


مغزم شبیه کتابخانه‌ای شلوغ می‌شود. یک عالم چیز می‌داند؛ اما، نمی‌تواند فکر کند. پس هیچ نمی‌داند. بسیار مهم‌تر است که بهتر فکر کنم تا کتاب‌های بیشتری بخوانم. اگر آدم چیزهای کمی بداند و  همان اندک را به کار گیرد یعنی واقعا دانسته؛ اما، اگر زیاد بداند و هیچکدام را نکند پس هیچ ندانسته. مثل همان فرقِ قائل بودن و اعتقاد داشتن است که من برای فهم بهتر ربطش دادم به

جنس دوم و این خزعبلات. مغز هم مثل معده میماند. اگر خوراک بیشتری بدهی موجبات ضرر را فراهم می‌کند. آنطور که خرفت می‌شود و نمی‌تواند فکر کند. مشغول کردن ذهن به کتاب با خواندن بی‌جهت- هر نوع خواندنی که در نهایت باعث مشغول شدن با انسان‌ها شود (مثلا برای اینکه در جمع حرفی برای گفتن داشته باشد یا چه)- تفاوت دارد. 

تلمیذ بی‌ارادت عاشق بی‌زرست* و رونده بی‌معرفت مرغ بی‌پر و عالم بی‌عمل درخت بی‌بر و زاهد بی‌علم خانه بی در. مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب. عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته. عاصی که دست بر دارد به از عابد که در سر دارد. یکی را گفتند عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل.

گلستان سعدی، باب هشتم در آداب صحبت

آدم کتاب می‌خواند پس می‌گذارد نویسنده چندی جای او فکر کند. اگر نویسنده کلّاش و سبک مغز باشد، مثل خیلی عظیمی از رمان‌نویس‌های ایرانی یا همین خارجی‌هایی که منِ پیش از فلان» و ملت بهمان» و این‌ها را صرفا برای پول درآوردن و تجارت نوشته‌اند، ذهن را به انحطاط خواهد کشاند. کتاب بد، سمّ روح است. آنطور که شوپنهاور هم می‌گفت: هرگز نمی‌توان کتاب‌های مزخرف را خواند و به مطالعه‌ی کتاب‌های عالی نیز پرداخت. کتاب‌های بد، سمّ روح‌اند و ذهن را نابود می‌کنند. شرط مطالعه‌ی کتاب خوب، نخواندن کتاب بد است؛ زیرا زندگی کوتاه است و فرصت و توان محدود.» البته که من یک قدم جلوتر رفتم و به جای نابود کردن ذهن از انحطاط ذهن استفاد کردم. به همان معنا که قبل تر گفتم: انحطاط یک پله بالاتر از نابودی ست. پس از نابودی میتوان بازسازی کرد؛ اما، انحطاط علاوه بر نابودی تمام و کمال، همه‌ی ابزار و مواد بازسازی را هم از ما می‌ستاند. انحطاط امکان بازسازیِ آن‌چه نابود شده را می‌گیرد.

برای این پاراگراف حرف‌های زیادی دارم؛ اما، به همین چند جمله‌ی صریح اکتفا می‌کنم: کتاب‌های پرفروش همان کتاب‌هایی هستند که احمق‌ها برای احمق‌ها نوشته‌اند. یقینا خواندن روزانه‌نویسی‌های یک پانزده‌ساله در وبلاگش، چون حاصل افکار او هستند، ارزشمندتر، جذاب‌تر و خواندنی‌تر از خواندن این پرتیراژهاست.

و اما بعد، بهتر است کتاب‌ مهم را دو مرتبه خواند تا در مرتبه‌های بعد آنچه باید را فهم کرد. درآن دومین بار، نگاه متفاوت و نسبتا عمیق‌تری می‌توان به آن کتاب مهم داشت(فیلم کلاسیک هم همین‌طور). همان‌طور که عادل فردوسی‌پور» در برنامه‌ی کتاب‌باز به سروش صحت» از قول دیگری می‌گفت: یه بخشی داریم که میگه آقا شما یه کتاب رو یه بار بخونید فایده نداره، به درد خودتون میخوره و.». پیام بازرگانی گاج» با اینکه صرفا برای آن اهداف نادرستشان که محصولش نابودی هرچه بیشتر آموزش و یادگیری‌ست ساخته شده بود، حاوی یک نکته‌ی بسیار مهم هم بود: به جای اینکه چندین کتاب بخوانید، کتاب‌های گاج را چندین بار بخوانید!» 

* اگر ازدواج اعراب پیش از اسلام، صرفا ابزاری برای ی جنسی و اتحاد قبیله‌ای بوده، گویا ایرانی‌ها همیشه زر را مسئله‌ی مهمی برای عاشق شدن می‌دانستند. در همین رهگذر باید یک تجدید نظری در مورد واژه‌ی خواستگاری» کرد. مثلا تبدیلش کرد به خریداری». دو نقش هم در این بازار مکاره(بازاری که در مدت چند روز در محلی برپا شود و بازرگانان از نقاط مختلف کشورهای متعدد کالاهای خود را بدانجا آورند ودر معرض نمایش و فروش گذارند[لغت‌نامه دهخدا]) وجود دارند. یکم داماد یا خریدار و دوم پدر عروس یا فروشنده.


آن‌هایی که اراجیفم را خواندید و دم برنیاوردید، نبودنتان غم‌انگیز است.

آنقدر که حالا دیگر پیوسته در خانه‌ی کوچکِ آپارتمان شماره‌ی بیست‌ودو تنها خواهم بود. بدون هیچ هم‌زبانی. بدون این‌که منتظر [۱نظر جدید] باشم. سخت شرمنده‌ام، این ناسپاسی را اگر نبخشید حق دارید.

شاید بهتر بود بعد از هَشت‌حَرفی دیگر هیچ‌گاه نمی‌نوشتم. لِوموت اشتباهی بود که باید شروعش می‌کردم تا درد کم‌تری دلم را بفشارد؛ اما، هر روز و هر شب بیشتر میشد. تک تک واژه‌ها می‌توانند شهادت بدهند که هر کدامشان مثل رد خون به جا مانده از زخمی بودند که از سر پریشانی به خود میزدم که کاش این درد، دهان آن درد را گِل بگیرد. همیشه هر وقت این چنین دردمند بودم، تنها به مشهد میرفتم. از سر خیابان تا پای ضریح را پای پیاده میرفتم و بی هیچ اشکی، وجودم را سبک می‌کردم. حالا حریم امن او را هم از خود دریغ کرده‌ام که مبادا این درد بیش از پیش مرا ببلعد.

حالا فقط می‌توانم به دیوانگی‌هایم بیشتر گره بخورم. این‌جا، آن‌جا و خیلی جاهای دیگر، دیگر برای من نیست. اینترنال آدر یعنی همین. یعنی خودیِ دیگری. یعنی اویی که از خودمان است ولی حسابش نمیکنیم چون به نفعمان نیست. ملال را درک کنید و از دل ملال لذتی چند بیرون بکشید، زیستن را تجربه خواهید کرد.

چند کلام هم با تو که خوب نمی‌دانی مرا. نفرت ندارم که لعنت کنم. این چه تعبیر ساده‌لوحانه‌ای ست؟ یادت هست عشق لرزه را؟ آخرش برایت گفتم که اگر نفرت بود داستان جور دیگری رقم میخورد. حقیقت این است که نفرت را دوست دارم و آن را حقیقی‌ترین احساس انسان می‌دانم؛ اما، متنفر بودن را درک نکرده‌ام. همواره از تنفری که از آدم‌ها دارم میگویم؛ لیک، این کذب محض را مادرم هیچ‌گاه باور نکرده، چرا که هیچ‌کس بیشتر از من به پدرم شبیه نیست. کسی عشق را به چشم ندیده، باری همه نفرت را دیده‌اند. همه می‌توانند نفرت را خوب تعریف کنند. عشق توهم نیست که اگر بود شعرا در تمام اعصار از آن نمی‌گفتند. دقیقا همان چیزی که خیلی‌ها لیاقتش را ندارند و نخواهند داشت، چرا که توان خروج از تعین‌های ابلهانه را ندارند. نه نفرت توهم است و نه عشق؛ اما، نفرت برای انسان قابل لمس بوده و قابل تعریف. گفته بودم بی‌انصافی ست که آن‌چه به تو نسبت نمی‌دهم را به خود نسبت دهی و اما این بار پا فراتر گذاشته و بی‌معرفتی را تمام کنی و با خنده‌ای آن‌چنان مضحک باز بر این تن بتازی. اصلا مگر تو قول ندادی که رهایم کنی و کاری به کارم نداشته باشی؟ باز چه حالت است؟ این هم مثل قول‌هایی که باد با خود برد؟ مثل جای پا روی شن‌های ساحل؟ این چنین بادی همه‌جا می‌وزد، آن‌چنان موجی به هر ساحلی می‌زند؛ ولی، هرکسی تن به نامردی‌شان نمی‌دهد. حقیقت پیر بودنم را درک نمی‌کنی. بارها و بارها خواستم برایت بگویم که این حقیقت چیست. اما دیر شده بود و تو رهایی می‌خواستی. حال که رها شده‌ای، رها شده‌ای؟ هشت سال است که من نه از چیزی لذت برده‌ام که بلند بخندم و نه چیزی توانسته آنقدر رنجم بدهد که بگریم. جز یک بار که تنها شاهد زمینی‌اش تو بودی. آن شب کذایی با خدا معامله کردم و امروزِ من، حاصل همان معامله‌ی سنگین پر تلفات است. هنوز رعشه‌ی همان یک بار بر جانم مانده، چونان وقتی که دستم میلرزید و  با تکیه بر بی‌نهایت تو برای خفه کردن لرزش دست به سنگ‌های زمخت همان کوهستان کاشان آویختم که قرار بود قول باشد و قول ماند [روح القدس بر فراز این قله  پرواز میکند. بال‌هایش را میگشاید و رایحه‌ای خوش را به عمق وجودتان می‌فرستد. ی همنشینی با عطرش عمری را کافی نیست؟ می‌آیی پایین با من کمی چای با لیموی تازه بنوشی؟ کوه زندگی را نشان می‌دهد و به زور واقعیت‌هایش را به خوردتان میدهد و عاشق تر میکند و جسورتر. هر بار خطر مرگ را پذیرفته‌اید و از صخره‌های سخت تحقیرکننده بالا رفته‌اید و حالا وقتی پایتان به دشت وسیع پای کوه باز رسد؛ معجزه‌ای رخ داده هرچند ذره‌ای از غرور و سربلندی کوه کم نشده است. شانسِ دوباره مثلِ همه زندگی کردن» را یافته‌اید. آیا این زیباترین موهبت الهی نیست؟ زندگی را به آغوش میکشید بدون وابستگی به شیء و جسم و با دل بستگی بیشتر به روح‌ها. نمیدانم پرنده‌ام کجا نشسته و آیینش مرتاضی ست یا مثل گنجشک‌های روی کابل برق با دیدن پروانه‌ای هوایی میشود.]. تو سرکشی و بی‌قراری‌ام را دیدی و لمس کردی و گفتی که به سوی مرگ رفتن با تو عجین شده و بعد از همین غریبه به ستوه آمدی. سه هفته‌ی پیش آن‌جا بودم. آن کوهستان. برف بود. از همان برف‌هایی که قرار بود دلش خانه برفی شود. بیل هم خریدم. یک بیل کوچک، فقط برای خودم. شب را در تاریکی و تنهایی آن خانه‌ی کوچک گذراندم، بدون زمزمه‌ای که شنیده نشد در میان سرمای سرخ گوش‌هایم. سه تار جدیدی خریده‌ام. این بیشتر به من میماند. روسیاه است و پر سوز و کوک. شب‌ها سه‌تار مینوازم. باز انگشتانم جان گرفته‌اند. اولین بار جان گرفتنشان را دو سال پس از مرگ پدرم دیدم و ساز شد. حال چندی پس از مرگ خودم جان گرفته‌اند. حیرت. نالد به حال زار من امشب سه تار من/این مایه‌ی تسلی شب‌های تار من/ای دل ز دوستان وفادار روزگار/جز ساز من نبود کسی سازگار من/در گوشه غمی که فراموش عالمی‌ست/من غمگسار سازم و او غمگسار من. این بیت‌های شهریار نه فقط شهریار است که مرا به کویر و اندوه مادربزرگت فرو می‌برد. حسرتی برایم نماند جز لمس گردنبند پیرزن. گویی دری از بهشت. گویی نشانه‌ی عشق. حسرتی برایم نماند جز تماشای پدرت جای پدرم و آن روح خویشاوندی که در وجودم دمیده شده‌بود. گاه روزگار از من دریغ داشت و گاه خودم. چه کرد روزگار و چه کردم خودم؟ فکر می‌کنی جز همان صدقه‌ی صبحگاهی پس از خواب‌های پریشان شب برای یک منحنی که برای اغیار انارگونه خون می‌شود،  چه از من مانده که با مضحکه بر این جسد میتازی؟ خشایار با سپاهی عظیم- چونان که هیچکس در طول تاریخ مانندش را ندیده بود- قصد آتن کرد. آتن را یافت و به آتش کشید؛ اما، آتنی‌ها را نیافت. برنتابید. فرمان داد اقیانوس را تازیانه بزنند. اینجا آتن است، آتنی‌ها اما نه که رفته باشند، مرده‌اند. آن‌ها مرده‌اند از بس که جان ندارند. تازیانه بر این بی‌جان چه سود؟ رحم می‌کردی بر این آخرین آشیانه‌ی روحم ای عجیب قشنگ».

اینک این آخرین سنگر را هم میسپارم.

بامدادِ هفتمِ فروردین نودوهشت
عاقبت‌الامر


می‌خواستم تمام نوشته‌ها و نانوشته‌هایم را منتقل کنم به اکانت فیک توئیتر. اکانتی که از سال ۲۰۱۶ ساخته‌ام و هر مزخرفی را دلم خواسته گفته‌ام. آنجا بی‌اندازه شبیه خودم شده‌ام و چندین برابر وبلاگ دنبال‌کننده دارم. به علاوه‌ی کامنت، لایک، ریت و فلان.

خب که چه؟ میسر نیست. من از اینکه خودم باشم خوشم نمی‌آید. بیشتر به این دلیل که شخصیت‌های شبیه خودم را دوست ندارم. آدم‌هایی که بی‌جهت شادی می‌کنند؛ آدم‌هایی که درونشان غمناک است و بیرونشان خوشحال؛ نمک می‌ریزند؛ سر به سر این و آن می‌گذارند؛ به آن کامنت‌ها و لایک‌ها و فلان‌ها علاقه‌مندند؛ هی دوست دارند افکارشان را با همه در میان بگذارند. این‌ها را نمی‌خواهم. می‌خواهم آنطور باشم که می‌خواهم. خودم را روتوش کنم یا چمیدانم، خودم را جعل کنم مثلا. نمیدانم، یک چیزی کنم که می‌خواهم.

حالا بعد مدت‌ها آن اکانت توئیتر را بی‌خیال شده‌ام. 

ترجیح میدهم برای آدم‌هایی بنویسم که وفادارانه می‌خوانند.

ترجیح میدهم همه‌ی افکارم را منتشر نکنم و اگر قسمتی را خواستم در میان بگذارم همین‌جا باشد.

لعنت به آن شیادی که بگوید شبیه خودت نیستی این روزها.


[لرستان -نوزدهم فروردین نودوهشت]

روی یک بلوک سیمانی شکسته در حالتی نامتعادل نشستم و عصبانی گفتم: خدا لعنتشون کنه. گوشیم خط نمیده. دیروز بد نبودا.»
با لباس های سراسر گِلی مقابلم ایستاده بود. گفت: خدا کیا رو لعنت کنه؟»
- هرکی باعث شده الان این لعنتی خط نده. فکر کنم کلا اینجا آنتن‌دهیش تـ. خوب نیست! سیل و غیر سیل نداره. بابای تو رو حالا فاکتور میگیریم. خوبه؟
خندید: نمی‌دونم. پاشو بیا بریم لباس عوض کنیم، بریم پایگاه کمک کنیم چارتا دیگ جابجا کنیم.»
- میخوان به مناطق دیگه نیز بفرستن؟
چطور؟»
- چندتا وانت دیدم صبح رسیدن جلو مسجد.
آره حتما.»
- نیک! تو چطور نمیدونی پس؟
بیا دیگه!»

با زحمت و چندی آخ و اوخ کردن بلند شدم. از سویی به سویی، تلوتلوخوران پشت سرش قدم برمی‌داشتم و سرگرم آنتن‌ دادن یا ندادن بودم.

- آقا حالا من هیچی که میخوام به مال دنیا نظری بندازم. اومدیم و یکی میخواست اینجا با دوست دخترش که نگرانشه ارتباط برقرار کنه مسلمان، چه کنه؟
اون مال دنیا محسوب نمیشه؟»
- اونم مال دنیاست؛ ولی، بد مالیه آقا بد.
چرا حالا دوست دخترش؟ نامزدش یا زنش چرا نمیگی؟»
- حتی ننه‌ باباش، خواهرش، بچه‌ش، هوم؟ اَی بابا چه ساده‌ای. در این مواقع دوست دختران که کاسه داغ‌تر از آش میشن.
تجربه داریا.»
- تا دلت بخواد. اسیری بدتر از این نیست. الان ننه‌ی من سه روزه اینجام، گفته خرت به چند؟
بنده خداها عادت کردن به ما. یادته اون سال سیستان با اون جیپه رفته بودیم؟»
- چه حالی داد پسر. جیپه هنوز سرحاله بعد اون پدری که ازش درآوردیم. ماشین نساخته امریکا که، اژدهاست. اون پسره علی‌محمد، یادته؟ چند وقت پیش رفته بودیم با یه گروه گردشگری به سیستان. پیشنهاد دادم بریم سرش خراب شیم. رفتیم پیداش کردیم. چه آدم باصفاییه این مرد.
یادش بخیر. اون جیگر کبابیش چه حالی داد.»
- آخ آخ، نگو بابا تو این موقعیت روانی میشیم. اون سیراب شیردونش. سرمو میخواستم بکوبم به زمین. عجب چیز مریض چربی بود. 

قید آنتن را زدم و گوشی را صادر کردم به جیب داخلی کاپشنم. با قدم‌های تندتر رسیدم کنارش.

ساکت شدی؟!»
- دارم فکر میکنم به اینکه سال‌ها پیش که شیراز و کلا فارس سیل میومده، چقدر از فک و فامیل‌های چادر نشینم که رو دامنه‌ی کوه بیتوته کرده بودن به دیار باقی شتافتن. بعد خودم رو میذارم جای ریش سفید ایل، که چه باید میکردم.
چه میکردی ریش سفید؟»
- بزرگا که من بودم بقیه‌ی ایل رو تشویق به فرزندآوری بیشتر و کاسه‌کلک بازی کم‌تر در ییلاق می‌کردم. میدونم مغزت نمیکشه که بگی چرا ییلاق؟ خودم میگم. چون هوا خوبه، سرد نیست. راحت میشه زایید.
خیلی هم دور اندیش بودی.»
- بله، همینطور به نظر میرسه. دوراندیش و ژرف‌بین. باید موقع کوچ چارتا جوون باشن خر و گوسفند جابجا کنن دیگه.

پ.ن: دانشجوها دو بخش بودن. یه بخش واسه پختن غذا و یه بخش پاکسازی خونه‌ها از گِل.

* ۱. سیل، سیلاب. ۲. زمینی که آن را سیلاب کنده باشد. [فرهنگ فارسی معین]


یکی از روزهای زمستان یا پاییز، اندکی بعد از من به اصفهان رسیده بود.
یک ساعت قبل من به کافه‌ای که پاتوقش کرده‌‌ام رسیده بود.
همه چیز هم دقیقا همانطور پیش رفته بود که باید.
به اصفهان رفته بودم. در هوایی بارانی از آرش قهوه و سیگار خریده بودم. در هوای ابری سری به مازیار زده بودم، با هم دیزی خورده بودیم و تا میشد حرف‌های زشت و ناپسند زده بودیم. پیش ایمان رفته بودم تا تازه های نشر را ببینم.
و حالا باید به آن کافه میرفتم و بعد هم به تهران بازمی‌گشتم.

حتی یادم نیست که پاییز بود یا زمستان. همین اندازه بی‌تفاوت. همین اندازه بی‌معرفت. همین اندازه کر و کور. 

‌بی‌اندازه خسته و عجیب و مضحکم.

نقطه اتصال:

کلیک -

کلیک


روشن‌فکر کیست؟ اویی ست که تکست مناسب را به کانتکست مناسبش ارائه دهد.

روشن‌فکر ایرانی بر چه اساس باید عمل کند؟ هویت کلید اصلی‌ست. او باید پیام‌آور تفکری باشد که هم ایرانیت را در بر گیرد و هم اسلامیت. یک ایرانی، هم ایرانی ست و هم مسلمان. او یک ایرانی مسلمان یا یک مسلمان ایرانی ست و اینجا که حیات فرهنگی یک کشور در خطر است، بازی با کلمات صرفا کاسه کلک بازی رسانه‌ای ست برای انحراف اذهان[مثلا یک دولتی با وعده‌ی مذاکره و گفت‌وگو بیاید، از مرگ بر امریکاها و مرگ بر اسرائیل‌ها انتقاد کند و تا کارش گیر کرد سخن از بستن تنگه به میان آورد و بگوید هرچه فریاد دارید بر سر امریکا بکشید که افت ارزش ریال(گرانی ارز سخنی متفاوت است) نه از بی کفایتی ما که از دشمنی آن هاست. هیچ دشمنی برای یک ملت دشمن‌تر از خودشان و هیچ دوستی برای یک ملت دوست‌تر از خودشان نیست]. دو بال فرهنگی ما ایرانی بودن و مسلمان بودن است و اگر قرار است خوراک فرهنگی داده شود، براساس همین دو اصل باید باشد تا پاسخ بگیرد.

اگر علی شریعتی، آنتی‌تز روشن‌فکری غیر اسلامی، را فاکتور بگیریم، روشن‌فکر ایرانی در گذشته چگونه عمل کرده‌ است؟ او ملغمه‌ای ست که تفکرات ایده‌آلیستی‌اش را رئالیستی محض می‌پندارد. کجا؟ کنج کافه‌ها. یک همیشه طلبکارِ درمانده. کمونیست شوروی را برای ایران تجویز می‌کند. از سوسیال دموکراسی کائوتسکی یا گاهی لنینیسم تروسکی-لنین، گاهی مارکسیسم لیبرتارین نورا لوکزامبورگ، گاهی کولکتیو آنارشیسم و گاهی از کمونیست آنارشیستی میگوید. صحبت از هدف استراتژیک این افکار که میشود، بی‌اطلاع از اصل ماجرا، اول از همه خدا را میزند. آیا هدف استراتژیک این افکار بی‌خدایی ست یا حذف کار ضروری و حمایت از کارگر به عنوان قشر ضعیف و بعد رفاه جامعه؟ یعنی از اساس هدف استراتژیک فکر چپ را نمی‌داند وگرنه هیچگاه سمتش نمی‌رفت. گاهی هم البته شبیه خیلی‌ها راست میرود و نئولیبرالیست امریکایی و ت‌های امپریالیستی اقتصاد خرد نئوکلاسیک را راه اصلی میداند که علی‌برکت‌الله بسیارانند این‌ها. این روشن‌فکر دانسته یا ندانسته، هویت مرگباری می‌سازد که نقطه عزیمتش بی‌هویتی بوده.

تعریف ابتدایی چه بود؟ اگر خواننده بپذیرد روشن‎‌فکر اویی ست که تکست مناسب را به کانتکست مناسبش ارائه دهد، حال که مملکت ایرانی و اسلامی ست، دومی روشن‌فکر محسوب میشود؟


آقا مسعود»، همان پیرمرد اصفهانی که در

طبقه‌ی همکف ساکن است، به اصفهان رفته. دیروز همسرش مادرجان» را در ورودی دیدم که یک گاری پر از خرید سوپرمارکتی را پشت سرش می‌کشید. سلام کردم و پرسیدم که چه خبر و از کجا می‌آید تا به اندازه‌ی هفت هشت قدمی که تا منزلش داشت حرف زده باشد؛ اما، اسم آقا مسعود که آمد، آمپر چسباند. به زبان‌های مختلف میگفت: تو مثل پسرمی، بدون که این آقا مسعود بیچاره کرده منو، زن گرفتی اینجوری نباش!»(نه با این صراحت). خواستم دکمه‌ی آسانسور را فشار بدهم که با درماندگی دل‌به‌دردآورنده‌ای گفت: میخواست بره، باهاش نرفتم. برداشت کنترل تلویزیون رو قایم کرد. بیا تو برام پیداش کن. خودم جون ندارم دیگه مثل اون بپرم بالا پایین. معلوم نیست کجا قایمش کرده.» گفتم: خب با اون دکمه‌های زیر تلویزیون کار میکردی. میشد که. گفت: اونا رو بلد نیستم آخه. اصلا معلوم نیست چجورین.»

پس وارد خانه شدم تا عملیات را شروع کنم. گفتم: آخه همه جای خونه رو که نمیشه گشت. بیشتر کجا قایم میکنه وسایل رو؟ گفت: هرجا که فکر می‌کردم گشتم. نیست.» نیم ساعتی گشتم. جاهایی را می‌گشتم که فرد قایم‌کننده، مطمئن بوده فرد پیداکننده دستش نمی‌رسد. کجا پیدا شد؟ بالای کابینت های ردیف بالایی. آن تهِ ته هایش.


آیا کسی نیست که میان آجرهای خانه‌های ازگل، اقدسیه، الهیه، سعادت‌آباد، اوین، باغ فردوس، تجریش، دارآباد، درکه، دربند، زعفرانیه، نصرت، کشاورز، امیرآباد، یوسف‌آباد، بهجت‌آباد، کریم‌خان، ساعی، آرژانتین، فرمانیه، فرشته، قیطریه، کامرانیه، محمودیه، ولنجک، نیاوران، پاسداران، قلهک، اختیاریه، جردن، ظفر، ونک و سیدخندان، بوی خون کارگر را استشمام کند؟

هنگامی که مارکس می‌گوید: در یک جامعه طبقاتی، ثروت در سویی انباشته می‌شود و فقر و گرسنگی و فلاکت در سوی دیگر، در حالی که مولد ثروت طبقه محروم است.» و مولا علی می‌گوید: قصری بر پا نمی‌شود، مگر آنکه هزاران نفر فقیر گردند»، نزدیکی‌های بسیاری وجود دارد. [دفاعیات خسرو گلسرخی- بهمن ۱۳۵۲]

البته که: نگارنده مارکسیست نیست.


با بابک چت می‌کنم که وسط بحثی تقریبا مهم کانکتینگ می‌شود. هر چه می‌کنم بر نمی‌گردد. نگاهی به چراغ‌های مودم که از پشت پرده پیداست می اندازم. قطع شده. می‌خواهم از پشت میز بلند شوم به سراغش بروم که دستم به لیوان چای می‌خورد. چای سرازیر می‌شود روی تمام برگه‌هایی که یک ماه هر روز در حال مرتب کردن و پاکنویس کردنشان بوده‌ام. همین یک ساعت پیش آخرین برگه تمام شده. می‌آیم برگه‌ها را نجات بدهم که دستم به کاسه‌ی آبی رنگ شیشه‌ای شکرپنیرها می‌خورد، از روی میز به زمین می‌افتد و خرد می‌شود. یک سوم برگه‌ها را نجات می‌دهم و چای را جمع می‌کنم. یادم رفته که زیر پا پر از خرده شیشه است. می‌خواهم بروم چای را دور بریزم که پا روی خرده شیشه‌هایی سخت برنده می‌گذارم. زمین خونی می‌شود. سریع با درد مینشینم روی صندلی تا خرده شیشه را از پوست و گوشت و جانم بیرون بکشم. تعادل ندارم، صندلی چپه می‌شود، می‌آیم کنترل کنم که با صورت زمین نخورم، ناگزیر دستم را زمین می‌گذارم که باز خرده شیشه کف دستم را پاره می‌کند. یه لنگه پا و دست در هوا به سمت حمام می‌روم تا بیشتر از این فاجعه نیافرینم. تقریبا خرده شیشه‌ها را در آورده‌ام که متوجه تیشرتی می‌شوم که پنج دقیقه قبل از این مصیبت‌ها پوشیده بودم که به دانشگاه بروم. تنها تیشرت تمیزم. چند لکه ی خون بر خاکستری‌اش خودنمایی می‌کنند. می‌خواهم از حمام بیرون بروم که لیز می‌خورم و تا یک قدمی دوباره زمین خوردن می‌روم که دیوار به کمکم می‌آید. بالاخره بیرون می‌آیم، می‌نشینم و به دیوار تکیه می‌دهم. صدای نوتیفیکیشن تلگرام می‌آید. نگاهی به مودم می‌اندازم. هر چهار چراغش روشن است. کانکت شده. قهقهه می‌زنم!

|شنبه، چهاردهم اردیبهشت|


و اما تصاحب‌گری انسان.

به نظر می‌رسد که انسان‌ها سوای اینکه کدامشان خواسته یا ناخواسته، کی و چطور کم بیاورند یا نیاورند، تصاحب‌گرند یا تصاحب‌گر شده‌اند. اینطور که رنج می‌کشند تا مال خود کنند، آن‌هنگام لذت می‌برند و بعد به ملال می‌افتند. انگاری دلشان می‌خواهد یک لپ‌تاپ داشته باشند. پس رنج کشیده و به دستش می‌آورند و از تصاحب آن شیء لذت می‌برند. بعد از چندی که مدل‌های جدید و بهتر آمد به ملال فرو می‌روند.

اینجا و 

اینجا قبلا ملال را شرح کوچکی داده‌ام.

بسیار خب، حالا به جای اینکه مثل قبل، سه مرحله‌ی رنج و لذت و ملال را برای این اتفاق تعریف کنم، همه را ملال می‌بینم. انسان لپ‌تاپی را می‌خواهد. منتظر است تا به دستش بیاورد[ملال برخاسته از موقعیت]. شیء پیش‌گفته را فرا چنگ می‌آرود و کمی بعد با دیدن مدل‌های جدید و بهتر خسته شده و از لپ تاپ خودش اشباع می‌شود[ملال حاصل از اشباع]. سپس تلاش می‌کند[ملال خلاقیت] تا به هر طریقی از شر آن لپ‌تاپ  تکراری خلاص شده و آن جدیدتر را تهیه کند. بعدتر شاید به آن مرحله ی بی‌معنایی[ملال وجودی] هم برسد.

این بین رنج و لذت(در دل ملال) گهگاه خودی نشان می دهند و او همیشه در ملالی بی‌پایان که هیچش رهایی نیست، غوطه‌ور است[خوب یا بد؟]. بسیار خب، تا به اینجا که قابل درک است؛ اما، رنج و لذتی که در این ملال حل شده‌اند و گهگاه سربرمی‌آورند و اصلا دیگر مرحله‌ی جدایی برای خودشان نیستند، موضوعی حل نشده است که پنجه‌اش را بر گلویم می‌فشارد. همه چیزش مزخرف است. از اینکه اصلا به‌درستی جدا هستند یا نیستند تا اینکه خب که چه حالا؟ چه کنم؟ این کاسه‌کلک بازی‌ها چیست درمی‌آورم؟ 

به هر حال از خود می‌پرسم که آیا لذت تصاحب برای انسان رنج‌آفرین نیست؟ آری، این به تصرف درآوردن، باز خود رنج است. این رنج، لذتی ست که انسان از دیدن تصویر خوشایند خودش میبرد. این رنج معنای دچار شدن و معروض واقع شدن است؛ همان مواجهه با چیزی فراتر از حد تحمل خود. نمی‌دانم آیا به واقع به لحاظ تاریخی ما موجودات تک بعدی هستیم که تنها زمانی چیزی را مال خود میدانستیم که از آن استفاده کنیم؟

مثل مرد و زن عاشقی که تا از هم استفاده نکنند و یکدیگر را تصاحب نکنند، آرام نمی‌گیرند. کدامشان می‌داند پس از تصاحب، رنج عظیم‌ترِ دچار شدن است؟ خب این را که خود تجربه نکرده‌ام، به کناری می‌گذارم. عکاسی از یک منظره را همه تجربه کرده‌اند. من وقتی چشم‌اندازی دلربا می‌بینم، هوس عکس گرفتن می‌کنم. این عکس گرفتن لذت تماشا را دو برابر می‌کند. این نوعی تصاحب است. روزگاری او نمی‌توانست عکس بگیرد، پس چه می‌کرد؟ چطور آن نما را به عقد خویش در می‌آورد؟ نقاشی‌اش را می‌کشید.

من در واقع قسمتی از آن منظره را در یک قاب[فیلم گرفتن جدا از این اتفاق نیست] به انقیاد خود در می‌آورم. آن زیبایی ملیح و مطبوع را مال خود می‌کنم و از عکس یا فیلمی که گرفته‌ام یا نقاشی‌ای که کشیده‌ام لذت می‌برم.  اویی که از عکس و فیلم و نقاشی خودش لذت میبرد، در واقع از خودش لذت برده و این لذت، رنج دچار شدن است. فراتر از حد تحمل انسان.

نه اینکه نظام بازار انسان‌ها را تک بعدی کرده تا صرفا با استفاده کردن از یک چیز، آن را مال خود بدانند و لذت ببرند؟  


این‌که میگن شبیه خودت باش احمقانه ست. چون اصلا معلوم نیست اینی که تو فکر می‌کنی شبیه خودته و خودتی، برنامه‌ریزی یه تفکر یا حتی یک شخص خاص نباشه. شاید تو اصلا یک ملعبه‌ای و هرچیزی که تصور می‌کنی خودتی، خودت نیست. ممکنه همه‌ش دسیسه باشه. همین‌طور هم هست. من وارد یک پارادایمی می‌شدم و بعد می‌دیدم که جواب یه سری سوالاتم رو نمیده، تغییرش می‌دادم. از وقتی هفده سالم بود این‌جوری بود، هنوزم همین‌جوریه. هنوز با این همه تلاشی که شبانه روز می‌کنم، با این همه عشقی که نسبت به این دانش دارم، نمی‌تونم بفهمم باید چکار کنم و چی بگم. هرچی فکر می‌کنم نمی‌تونم بفهمم چجوری همه نظرات اقتصادی ارائه میدن، وقتی این دانش انقدر به طرز وحشتناکی پیچیده شده. حتی هنوز نتونستم یه پارادایم درست و حسابی پیدا کنم و مسائل رو بسنجم. برای همین هر روز ساکت‌تر میشم. هرکی ازم سوالی می‌پرسه، دیگه مثل قبل شهوت جواب دادن ندارم. دیگه دلم نمی‌خواد بگم بلدم. چون احساس می‌کنم هیچی بلد نیستم. چون همین‌جوریه. چون هر روز یه چیز جدید می‌فهمم که دیروزم رو داره به چالش می‌کشه. عادل مشایخی می‌گفت که مطمئن باش تهش به چیزی که در نظر داری نمی‌رسی. هیچی نمیتونه قانعت کنه تا دست از جست و جو برداری. تا تهش باید بگردی. همیشه باید بگردی.

یه نفر پارسال اردیبهشت یک هفته باهام اومده بود سفر. کویر، کوهستان، دشت و همه جا. ما یه جیپ داشتیم و کلی بنزین هزار تومنی. جیپ رو تازه خریده بودم. هیچکس هم نمی‌دونست. هنوز هم هیچکس نمیدونه. می‌ذاشتمش خونه‌باغ بابای دوستم. خریده بودم تا به یه نفر نشون بدم و غافلگیرش کنم. اون یه نفر کلا نموند که جیپه رو ببینه. چه ماشین تمیزی بود. گاز رو تخته می‌کردم و میزدم به دل هرجایی که می‌خواستم. دو سه هفته پیش، مفت فروختمش رفت. مجبور شدم. بودنش رو اعصابم بود و بدهکار هم بودم. دو تا بهانه‌ی موجه برای راحت شدن. زورم به این بدبخت رسید. حالا فقط یه عالمه بنزین هزار تومنی دارم و یه ماشین شهری که استفاده‌ای هم ازش نمی‌کنم. چی داشتم می‌گفتم اصلا؟ بهش گفتم میدونی یک سال تمامه که لب به قهوه‌ تُرک نزدم؟ من که سه چهارتا جذوه مسی این ور اونور داشتم. چای لیمو دیگه چیه؟ اونم یک ساله نخوردم. باورش نشد. گفتم تُرک رو با کاپوچینو پر کردم. کاپوچینوی مریض میزنم دیوانه می‌کنه. بازم باور نمی‌کرد. بهش گفتم مرتیکه بیا ببین خودت. اومد دید که جذوه ندارم، بازم باورش نشد. باورش نمیشد ولی می‌گفت امیرحسینی که پارسال دیده با این که امسال دیده زمین تا آسمون فرق می‌کنه. یکی دیگه‌ست. بازم اما باورش نمیشد که یک ساله تُرک نخورم، یک ساله چای لیمو نخوردم.


کارت را روی چراغ سرخ رنگ گیت می‌گذارم. به سرعت رد می‌شوم. دیر شده. زشت‌ترین اتفاق همین دیر رسیدن به کلاسی ست که استادش رویت حساب می‌کند. هنوز از پله‌ها بالا نرفته‌ام که پیرمردی با لهجه‌ای بامزه می‌پرسد: آقا می‌خوام برم عبدل‌آباد. چجوری باید برم؟»  برای هفدهمین بار در این پنج دقیقه، به ساعتم نگاهی می‌اندازم و تند تند جواب می‌دهم: دروازه دولت خط چهار رو به سمت ارم سبز سوار میشی، بعد تئاتر شهر پیاده میشی و خط سه رو به سمت آزادگان سوار میشی و عبدل آباد پیاده میشی. چهره‌اش مضحک شد؛ یعنی هیچ نفهمیده و ابلهانه راهنمایی کرده‌ام. چند ثانیه‌ای غرق همین ابلهانه‌ها بودم که فکری ناب به سرش خطور می‌کند.  تند تند جیب‌هایش را می‌گردد. جعبه‌ی خالی سیگار را از جیب داخلی کت خاکستری رنگ با راه راه مشکی‌اش بیرون می‌آورد، پاره می‌کند و پاره‌ی بزرگش را با یک مداد مشکی کوچک به دستم می‌دهد. مثل آن وقت که آخرین نخ سیگارم را بیرون می‌کشم یاد دهخدا می‌افتم. هرچه گفته بودم را می‌نویسم: دولت آباد با خط ۴ به سمت ارم سبز - تئاتر شهر با خط ۳ به سمت آزادگان - عبدل آباد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها