یکی از روزهای زمستان یا پاییز، اندکی بعد از من به اصفهان رسیده بود.
یک ساعت قبل من به کافه‌ای که پاتوقش کرده‌‌ام رسیده بود.
همه چیز هم دقیقا همانطور پیش رفته بود که باید.
به اصفهان رفته بودم. در هوایی بارانی از آرش قهوه و سیگار خریده بودم. در هوای ابری سری به مازیار زده بودم، با هم دیزی خورده بودیم و تا میشد حرف‌های زشت و ناپسند زده بودیم. پیش ایمان رفته بودم تا تازه های نشر را ببینم.
و حالا باید به آن کافه میرفتم و بعد هم به تهران بازمی‌گشتم.

حتی یادم نیست که پاییز بود یا زمستان. همین اندازه بی‌تفاوت. همین اندازه بی‌معرفت. همین اندازه کر و کور. 

‌بی‌اندازه خسته و عجیب و مضحکم.

نقطه اتصال:

کلیک -

کلیک


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها