کارت را روی چراغ سرخ رنگ گیت میگذارم. به سرعت رد میشوم. دیر شده. زشتترین اتفاق همین دیر رسیدن به کلاسی ست که استادش رویت حساب میکند. هنوز از پلهها بالا نرفتهام که پیرمردی با لهجهای بامزه میپرسد: آقا میخوام برم عبدلآباد. چجوری باید برم؟» برای هفدهمین بار در این پنج دقیقه، به ساعتم نگاهی میاندازم و تند تند جواب میدهم: دروازه دولت خط چهار رو به سمت ارم سبز سوار میشی، بعد تئاتر شهر پیاده میشی و خط سه رو به سمت آزادگان سوار میشی و عبدل آباد پیاده میشی. چهرهاش مضحک شد؛ یعنی هیچ نفهمیده و ابلهانه راهنمایی کردهام. چند ثانیهای غرق همین ابلهانهها بودم که فکری ناب به سرش خطور میکند. تند تند جیبهایش را میگردد. جعبهی خالی سیگار را از جیب داخلی کت خاکستری رنگ با راه راه مشکیاش بیرون میآورد، پاره میکند و پارهی بزرگش را با یک مداد مشکی کوچک به دستم میدهد. مثل آن وقت که آخرین نخ سیگارم را بیرون میکشم یاد دهخدا میافتم. هرچه گفته بودم را مینویسم: دولت آباد با خط ۴ به سمت ارم سبز - تئاتر شهر با خط ۳ به سمت آزادگان - عبدل آباد.
درباره این سایت