امشب بیشتر از همیشه شبیه کودکیهایم شدهام. آزاد، رها، بی هیچ بندی. نه آنقدر مال و اموال دارم که یقهام را گرفته باشد. نه آنقدرعمر کردهام که حیفم بیاید تمام شود. نه آنقدر میفهمم که به خاطر فهمهایم و نافهمیهایشان عصبانی باشم. نه هیچ رابطهی عاشقانهای دارم. نه منتظرم و نه کسی منتظرم مانده. نه کلافهام. نه خرابم. نه ناراحتم و نه هیچ. کنار در ورودی ترمینال جنوب، روی سکو نشستهام، سیگار میکشم، کاپوچینو را با ماگ کوهنوردی میخورم، تایپ میکنم و رفتوآمد آدمها را تماشا میکنم.
ما هرجا میریم قاشقمون رو جا میذاریم داداش، فندکتو میدی روشن کنم؟» یک نفر می آید و فندکم را قرض میگیرد.
سیام بهمن ماه
درباره این سایت