هشت میلیارد بدهکاری داشت و دویست سیصد میلیون دارایی. پدال گاز را فشار میداد و خیابان را میگذراند که چشمش به یک پیراهن پشت ویترین افتاد. من که هشت میلیارد بدهکارم. خریدن یا نخریدنش فرقی به حالم نمیکنه.» رفت داخل مغازه و با یک دست کت و شلوار شیک بیرون آمد. وقت ناهار رسیده بود. به یک رستوران گران قیمت رفت. من که هشت میلیارد بدهکارم. یه غذا که چیزی نمیشه.» دل سیر از هرچه خواست خورد. شب به خانه رسید. اهل خانه را به شهربازی برد و برایشان بهترین هدیهها را خرید و شام مفصلی خوردند. من که هشت میلیارد بدهکارم. بذار بچهها خوش باشن.» فردا چشمش به آگهی تور مسافرتی خورد. چمدان بستند و با خانواده به سفر خارجه رفتند. من که هشت میلیارد بدهکارم.»
القصه تا شد خوش گذراند. چرخ روزگار چرخید و هشت میلیارد را صاف کرد و چندی هم روی آن هشت تومان گذاشت.
میگفت: اون چند روز طعم زندگی رو چشیدم.»
درباره این سایت