آنهایی که اراجیفم را خواندید و دم برنیاوردید، نبودنتان غمانگیز است.
آنقدر که حالا دیگر پیوسته در خانهی کوچکِ آپارتمان شمارهی بیستودو تنها خواهم بود. بدون هیچ همزبانی. بدون اینکه منتظر [۱نظر جدید] باشم. سخت شرمندهام، این ناسپاسی را اگر نبخشید حق دارید.
شاید بهتر بود بعد از هَشتحَرفی دیگر هیچگاه نمینوشتم. لِوموت اشتباهی بود که باید شروعش میکردم تا درد کمتری دلم را بفشارد؛ اما، هر روز و هر شب بیشتر میشد. تک تک واژهها میتوانند شهادت بدهند که هر کدامشان مثل رد خون به جا مانده از زخمی بودند که از سر پریشانی به خود میزدم که کاش این درد، دهان آن درد را گِل بگیرد. همیشه هر وقت این چنین دردمند بودم، تنها به مشهد میرفتم. از سر خیابان تا پای ضریح را پای پیاده میرفتم و بی هیچ اشکی، وجودم را سبک میکردم. حالا حریم امن او را هم از خود دریغ کردهام که مبادا این درد بیش از پیش مرا ببلعد.
حالا فقط میتوانم به دیوانگیهایم بیشتر گره بخورم. اینجا، آنجا و خیلی جاهای دیگر، دیگر برای من نیست. اینترنال آدر یعنی همین. یعنی خودیِ دیگری. یعنی اویی که از خودمان است ولی حسابش نمیکنیم چون به نفعمان نیست. ملال را درک کنید و از دل ملال لذتی چند بیرون بکشید، زیستن را تجربه خواهید کرد.
چند کلام هم با تو که خوب نمیدانی مرا. نفرت ندارم که لعنت کنم. این چه تعبیر سادهلوحانهای ست؟ یادت هست عشق لرزه را؟ آخرش برایت گفتم که اگر نفرت بود داستان جور دیگری رقم میخورد. حقیقت این است که نفرت را دوست دارم و آن را حقیقیترین احساس انسان میدانم؛ اما، متنفر بودن را درک نکردهام. همواره از تنفری که از آدمها دارم میگویم؛ لیک، این کذب محض را مادرم هیچگاه باور نکرده، چرا که هیچکس بیشتر از من به پدرم شبیه نیست. کسی عشق را به چشم ندیده، باری همه نفرت را دیدهاند. همه میتوانند نفرت را خوب تعریف کنند. عشق توهم نیست که اگر بود شعرا در تمام اعصار از آن نمیگفتند. دقیقا همان چیزی که خیلیها لیاقتش را ندارند و نخواهند داشت، چرا که توان خروج از تعینهای ابلهانه را ندارند. نه نفرت توهم است و نه عشق؛ اما، نفرت برای انسان قابل لمس بوده و قابل تعریف. گفته بودم بیانصافی ست که آنچه به تو نسبت نمیدهم را به خود نسبت دهی و اما این بار پا فراتر گذاشته و بیمعرفتی را تمام کنی و با خندهای آنچنان مضحک باز بر این تن بتازی. اصلا مگر تو قول ندادی که رهایم کنی و کاری به کارم نداشته باشی؟ باز چه حالت است؟ این هم مثل قولهایی که باد با خود برد؟ مثل جای پا روی شنهای ساحل؟ این چنین بادی همهجا میوزد، آنچنان موجی به هر ساحلی میزند؛ ولی، هرکسی تن به نامردیشان نمیدهد. حقیقت پیر بودنم را درک نمیکنی. بارها و بارها خواستم برایت بگویم که این حقیقت چیست. اما دیر شده بود و تو رهایی میخواستی. حال که رها شدهای، رها شدهای؟ هشت سال است که من نه از چیزی لذت بردهام که بلند بخندم و نه چیزی توانسته آنقدر رنجم بدهد که بگریم. جز یک بار که تنها شاهد زمینیاش تو بودی. آن شب کذایی با خدا معامله کردم و امروزِ من، حاصل همان معاملهی سنگین پر تلفات است. هنوز رعشهی همان یک بار بر جانم مانده، چونان وقتی که دستم میلرزید و با تکیه بر بینهایت تو برای خفه کردن لرزش دست به سنگهای زمخت همان کوهستان کاشان آویختم که قرار بود قول باشد و قول ماند [روح القدس بر فراز این قله پرواز میکند. بالهایش را میگشاید و رایحهای خوش را به عمق وجودتان میفرستد. ی همنشینی با عطرش عمری را کافی نیست؟ میآیی پایین با من کمی چای با لیموی تازه بنوشی؟ کوه زندگی را نشان میدهد و به زور واقعیتهایش را به خوردتان میدهد و عاشق تر میکند و جسورتر. هر بار خطر مرگ را پذیرفتهاید و از صخرههای سخت تحقیرکننده بالا رفتهاید و حالا وقتی پایتان به دشت وسیع پای کوه باز رسد؛ معجزهای رخ داده هرچند ذرهای از غرور و سربلندی کوه کم نشده است. شانسِ دوباره مثلِ همه زندگی کردن» را یافتهاید. آیا این زیباترین موهبت الهی نیست؟ زندگی را به آغوش میکشید بدون وابستگی به شیء و جسم و با دل بستگی بیشتر به روحها. نمیدانم پرندهام کجا نشسته و آیینش مرتاضی ست یا مثل گنجشکهای روی کابل برق با دیدن پروانهای هوایی میشود.]. تو سرکشی و بیقراریام را دیدی و لمس کردی و گفتی که به سوی مرگ رفتن با تو عجین شده و بعد از همین غریبه به ستوه آمدی. سه هفتهی پیش آنجا بودم. آن کوهستان. برف بود. از همان برفهایی که قرار بود دلش خانه برفی شود. بیل هم خریدم. یک بیل کوچک، فقط برای خودم. شب را در تاریکی و تنهایی آن خانهی کوچک گذراندم، بدون زمزمهای که شنیده نشد در میان سرمای سرخ گوشهایم. سه تار جدیدی خریدهام. این بیشتر به من میماند. روسیاه است و پر سوز و کوک. شبها سهتار مینوازم. باز انگشتانم جان گرفتهاند. اولین بار جان گرفتنشان را دو سال پس از مرگ پدرم دیدم و ساز شد. حال چندی پس از مرگ خودم جان گرفتهاند. حیرت. نالد به حال زار من امشب سه تار من/این مایهی تسلی شبهای تار من/ای دل ز دوستان وفادار روزگار/جز ساز من نبود کسی سازگار من/در گوشه غمی که فراموش عالمیست/من غمگسار سازم و او غمگسار من. این بیتهای شهریار نه فقط شهریار است که مرا به کویر و اندوه مادربزرگت فرو میبرد. حسرتی برایم نماند جز لمس گردنبند پیرزن. گویی دری از بهشت. گویی نشانهی عشق. حسرتی برایم نماند جز تماشای پدرت جای پدرم و آن روح خویشاوندی که در وجودم دمیده شدهبود. گاه روزگار از من دریغ داشت و گاه خودم. چه کرد روزگار و چه کردم خودم؟ فکر میکنی جز همان صدقهی صبحگاهی پس از خوابهای پریشان شب برای یک منحنی که برای اغیار انارگونه خون میشود، چه از من مانده که با مضحکه بر این جسد میتازی؟ خشایار با سپاهی عظیم- چونان که هیچکس در طول تاریخ مانندش را ندیده بود- قصد آتن کرد. آتن را یافت و به آتش کشید؛ اما، آتنیها را نیافت. برنتابید. فرمان داد اقیانوس را تازیانه بزنند. اینجا آتن است، آتنیها اما نه که رفته باشند، مردهاند. آنها مردهاند از بس که جان ندارند. تازیانه بر این بیجان چه سود؟ رحم میکردی بر این آخرین آشیانهی روحم ای عجیب قشنگ».
اینک این آخرین سنگر را هم میسپارم.
بامدادِ هفتمِ فروردین نودوهشت
عاقبتالامر
درباره این سایت