شادی و غم را اگر دو قطب در نظر بگیریم، هر دو به یک اندازه احمقانهاند. برای من که اینطور است. نه، اصلا نمیخواهم عمق بدهم و از این دو به گونهای بنویسم که گویی سعی در عالم دهر جلوه دادن خود دارم. بله، این تلاش مذبوحانه به کارم نمیآید؛ ظاهر کفایت میکند. من» هرگاه که در نظر خود شاد بودم یا غمگین، به ملال وجودی رسیدهام. یک نوع پوچی و بی معنایی، چرا که نه مفهومی در آن شاد بودن دیدم و نه مفهومی در آن غم. همه چیز مطلقا گذرا و فراموش شدنی بود و نامفهوم. اندکی بعد تصویری موهوم از خود به جای گذاشته بود که به خاطرهبازیِ بیشرمانه و غیراخلاقی مجبور میکرد.
در نظر اغیار دیوانه نشانم میدهد. چطور یک نفر میان شادمانیهایش ناگاه غرقهی سکوت شده و میان غمهایش لحظات را به رقص وامیدارد؟ معمولا تعجبشان را گاه با تحقیر، گاه با دلسوزی و ترحم اینطور ابراز میکنند: چِت شد یهو؟» و اگر بیشتر آشنا باشند اینطور: باز این خودشو فلان کرد.»
خواستم اینها را به بابک بگویم؛ اما، مشغول بود و کارش این بود که تعدادی فایل را به هارد من منتقل کند. آنقدر مسئولانه این کار را صورت میدهد که هیچوقت دلم نمیخواهد انتقال فایلها تمام شود. آقای کرمی قدم میزند و سیگار را با سیگار روشن میکند.
اینها را باید به شایان میگفتم. خب شایان رفیق من نیست و من هم رفیق او نیستم؛ اما، همان گهگاهی که در حیاط موسسه با هم حرف میزنیم و سیگار میکشیم تا چایهایمان دم بکشند، علتی میشود برای اینکه مدتها غرق همان واژههای رد و بدل شده باشیم. یک ربع؟ بیست دقیقه؟ نیم ساعت؟ هیچ راه ارتباطی دیگری با هم نداریم و هیچ تمایل به این حماقتها هم نداریم. همچون مردانی که در اردوگاه کار اجباری، میان ساعتهای کاریشان یا پس از اتمام کار، قبل از ساعت حکومت نظامی دمی مراوده دارند؛ سپس بقیهی حرفهایشان میماند برای شاید وقتی دیگر. یک اتفاق مردانه. گاه مردی دیگر هم به ما می پیوندد. چهارسال تمام است که در حیاط نوستالژیک و روح بخش موسسه، هم صحبتیم. اگر یک سال از تهران دوری نمیجستم، اکنون پنج سال میشد.
هیچگاه بیشتر از چند دقیقه آنجا نمیمانم. موسسه حکم پدر را دارد. همان پایهی کلاسیک. نباید با زیادی بودن، مبتذلش کرد. باید در عین ماندن و نرفتن، رفت و نماند. دنیای همه جا و هیچ جاست. دنیای عجیبی نیست. آنقدر عجیب نیست که بخواهی در موردش زیاد فکر کنی؛ اما، ارزش فکر کردن هم دارد. پس دنیای عجیبتری ست.
درباره این سایت