شب‌هایی که با اتوبوس به اصفهان برمی‌گردم آنقدر زیادند که شمردنشان بیهوده‌تر از شمردن تیربرق‌های جاده است. رهایی از تهران، لذت بخش است. نه به اندازه‌ی رنجی که موقع بازگشت وجودم را فرا می‌گیرد. به واقع هرچه رنج بیشتر باشد ااما لذت به پایان رسیدنش به همان اندازه بیشتر نمی‌شود. این بی‌جهت شیرین نشان دادن زیستن را باید به زباله‌دان فرستاد. زندگی ارزشمند در دنیایی پست و گستاخ، همواره نا‌امن و تلخ خواهد بود و هر لحظه را رنجی ست. هیچ‌یک از فرزندان آدم، هرگز بر این بی‌محابا چیرگی نیافتند و دست آخر یا به بند کشیده شده‌اند یا کشته شده‌اند و یا نیمه‌جانند. آنان که کشته شدند، همان معدود آدم‌هایی بودند که عالم و آدم، همیشه در حسرتشان سوخته‌اند. آن‌هایی که در این حسرت خاکستر شوند همان نیمه جان‌های رستگارند و اگر خاکستر نشوند به بند کشیده خواهند شد. در نهایت نیمه‌جانی باقی نخواهد ماند. 

وقتی از رنج می‌گویم مرادم دقیقا آن احساسی ست که از نداشتن چیزی دارم و در همین رهگذر مقصود از لذت، رسیدن به آن چیز است. انسان بی‌رنج خودش را به دار خواهد آویخت.  او بیشتر از انسان رنجمند خیانت، ، خونریزی، نابودی و انحطاط برقرار می‌کند. او باز رنج خواهد آفرید. انسان بی‌رنج ممکن نیست.

اتوبوس جایی برای استراحت می‌ایستد. باید پیاده شوی، صورتت را بشویی، زیر آسمان پرستاره‌ی بیابان و تازیانه‌ی سرد باد سیگار بکشی و بعد پله‌ها را برای سوار شدن بالا بروی. پتوی مسافرتی، موزیک فولکلور و نور چراغ‌ها کفایتی ست برای بدمستی.

خواب عربده جویی می‌کند. 

خواب رویای فراموشی‌هاست
خواب را دریابیم
که در آن دولت خاموشی‌هاست
من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها میبینم
و ندایی که به من می‌گوید:
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار، سحر نزدیک است!»  |حمید مصدق|


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها