آقا مسعود»، همان پیرمرد اصفهانی که در

طبقه‌ی همکف ساکن است، به اصفهان رفته. دیروز همسرش مادرجان» را در ورودی دیدم که یک گاری پر از خرید سوپرمارکتی را پشت سرش می‌کشید. سلام کردم و پرسیدم که چه خبر و از کجا می‌آید تا به اندازه‌ی هفت هشت قدمی که تا منزلش داشت حرف زده باشد؛ اما، اسم آقا مسعود که آمد، آمپر چسباند. به زبان‌های مختلف میگفت: تو مثل پسرمی، بدون که این آقا مسعود بیچاره کرده منو، زن گرفتی اینجوری نباش!»(نه با این صراحت). خواستم دکمه‌ی آسانسور را فشار بدهم که با درماندگی دل‌به‌دردآورنده‌ای گفت: میخواست بره، باهاش نرفتم. برداشت کنترل تلویزیون رو قایم کرد. بیا تو برام پیداش کن. خودم جون ندارم دیگه مثل اون بپرم بالا پایین. معلوم نیست کجا قایمش کرده.» گفتم: خب با اون دکمه‌های زیر تلویزیون کار میکردی. میشد که. گفت: اونا رو بلد نیستم آخه. اصلا معلوم نیست چجورین.»

پس وارد خانه شدم تا عملیات را شروع کنم. گفتم: آخه همه جای خونه رو که نمیشه گشت. بیشتر کجا قایم میکنه وسایل رو؟ گفت: هرجا که فکر می‌کردم گشتم. نیست.» نیم ساعتی گشتم. جاهایی را می‌گشتم که فرد قایم‌کننده، مطمئن بوده فرد پیداکننده دستش نمی‌رسد. کجا پیدا شد؟ بالای کابینت های ردیف بالایی. آن تهِ ته هایش.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها