با بابک چت می‌کنم که وسط بحثی تقریبا مهم کانکتینگ می‌شود. هر چه می‌کنم بر نمی‌گردد. نگاهی به چراغ‌های مودم که از پشت پرده پیداست می اندازم. قطع شده. می‌خواهم از پشت میز بلند شوم به سراغش بروم که دستم به لیوان چای می‌خورد. چای سرازیر می‌شود روی تمام برگه‌هایی که یک ماه هر روز در حال مرتب کردن و پاکنویس کردنشان بوده‌ام. همین یک ساعت پیش آخرین برگه تمام شده. می‌آیم برگه‌ها را نجات بدهم که دستم به کاسه‌ی آبی رنگ شیشه‌ای شکرپنیرها می‌خورد، از روی میز به زمین می‌افتد و خرد می‌شود. یک سوم برگه‌ها را نجات می‌دهم و چای را جمع می‌کنم. یادم رفته که زیر پا پر از خرده شیشه است. می‌خواهم بروم چای را دور بریزم که پا روی خرده شیشه‌هایی سخت برنده می‌گذارم. زمین خونی می‌شود. سریع با درد مینشینم روی صندلی تا خرده شیشه را از پوست و گوشت و جانم بیرون بکشم. تعادل ندارم، صندلی چپه می‌شود، می‌آیم کنترل کنم که با صورت زمین نخورم، ناگزیر دستم را زمین می‌گذارم که باز خرده شیشه کف دستم را پاره می‌کند. یه لنگه پا و دست در هوا به سمت حمام می‌روم تا بیشتر از این فاجعه نیافرینم. تقریبا خرده شیشه‌ها را در آورده‌ام که متوجه تیشرتی می‌شوم که پنج دقیقه قبل از این مصیبت‌ها پوشیده بودم که به دانشگاه بروم. تنها تیشرت تمیزم. چند لکه ی خون بر خاکستری‌اش خودنمایی می‌کنند. می‌خواهم از حمام بیرون بروم که لیز می‌خورم و تا یک قدمی دوباره زمین خوردن می‌روم که دیوار به کمکم می‌آید. بالاخره بیرون می‌آیم، می‌نشینم و به دیوار تکیه می‌دهم. صدای نوتیفیکیشن تلگرام می‌آید. نگاهی به مودم می‌اندازم. هر چهار چراغش روشن است. کانکت شده. قهقهه می‌زنم!

|شنبه، چهاردهم اردیبهشت|


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها