و اما تصاحب‌گری انسان.

به نظر می‌رسد که انسان‌ها سوای اینکه کدامشان خواسته یا ناخواسته، کی و چطور کم بیاورند یا نیاورند، تصاحب‌گرند یا تصاحب‌گر شده‌اند. اینطور که رنج می‌کشند تا مال خود کنند، آن‌هنگام لذت می‌برند و بعد به ملال می‌افتند. انگاری دلشان می‌خواهد یک لپ‌تاپ داشته باشند. پس رنج کشیده و به دستش می‌آورند و از تصاحب آن شیء لذت می‌برند. بعد از چندی که مدل‌های جدید و بهتر آمد به ملال فرو می‌روند.

اینجا و 

اینجا قبلا ملال را شرح کوچکی داده‌ام.

بسیار خب، حالا به جای اینکه مثل قبل، سه مرحله‌ی رنج و لذت و ملال را برای این اتفاق تعریف کنم، همه را ملال می‌بینم. انسان لپ‌تاپی را می‌خواهد. منتظر است تا به دستش بیاورد[ملال برخاسته از موقعیت]. شیء پیش‌گفته را فرا چنگ می‌آرود و کمی بعد با دیدن مدل‌های جدید و بهتر خسته شده و از لپ تاپ خودش اشباع می‌شود[ملال حاصل از اشباع]. سپس تلاش می‌کند[ملال خلاقیت] تا به هر طریقی از شر آن لپ‌تاپ  تکراری خلاص شده و آن جدیدتر را تهیه کند. بعدتر شاید به آن مرحله ی بی‌معنایی[ملال وجودی] هم برسد.

این بین رنج و لذت(در دل ملال) گهگاه خودی نشان می دهند و او همیشه در ملالی بی‌پایان که هیچش رهایی نیست، غوطه‌ور است[خوب یا بد؟]. بسیار خب، تا به اینجا که قابل درک است؛ اما، رنج و لذتی که در این ملال حل شده‌اند و گهگاه سربرمی‌آورند و اصلا دیگر مرحله‌ی جدایی برای خودشان نیستند، موضوعی حل نشده است که پنجه‌اش را بر گلویم می‌فشارد. همه چیزش مزخرف است. از اینکه اصلا به‌درستی جدا هستند یا نیستند تا اینکه خب که چه حالا؟ چه کنم؟ این کاسه‌کلک بازی‌ها چیست درمی‌آورم؟ 

به هر حال از خود می‌پرسم که آیا لذت تصاحب برای انسان رنج‌آفرین نیست؟ آری، این به تصرف درآوردن، باز خود رنج است. این رنج، لذتی ست که انسان از دیدن تصویر خوشایند خودش میبرد. این رنج معنای دچار شدن و معروض واقع شدن است؛ همان مواجهه با چیزی فراتر از حد تحمل خود. نمی‌دانم آیا به واقع به لحاظ تاریخی ما موجودات تک بعدی هستیم که تنها زمانی چیزی را مال خود میدانستیم که از آن استفاده کنیم؟

مثل مرد و زن عاشقی که تا از هم استفاده نکنند و یکدیگر را تصاحب نکنند، آرام نمی‌گیرند. کدامشان می‌داند پس از تصاحب، رنج عظیم‌ترِ دچار شدن است؟ خب این را که خود تجربه نکرده‌ام، به کناری می‌گذارم. عکاسی از یک منظره را همه تجربه کرده‌اند. من وقتی چشم‌اندازی دلربا می‌بینم، هوس عکس گرفتن می‌کنم. این عکس گرفتن لذت تماشا را دو برابر می‌کند. این نوعی تصاحب است. روزگاری او نمی‌توانست عکس بگیرد، پس چه می‌کرد؟ چطور آن نما را به عقد خویش در می‌آورد؟ نقاشی‌اش را می‌کشید.

من در واقع قسمتی از آن منظره را در یک قاب[فیلم گرفتن جدا از این اتفاق نیست] به انقیاد خود در می‌آورم. آن زیبایی ملیح و مطبوع را مال خود می‌کنم و از عکس یا فیلمی که گرفته‌ام یا نقاشی‌ای که کشیده‌ام لذت می‌برم.  اویی که از عکس و فیلم و نقاشی خودش لذت میبرد، در واقع از خودش لذت برده و این لذت، رنج دچار شدن است. فراتر از حد تحمل انسان.

نه اینکه نظام بازار انسان‌ها را تک بعدی کرده تا صرفا با استفاده کردن از یک چیز، آن را مال خود بدانند و لذت ببرند؟  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها